امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

من و وروجک هام

عشقولانه های خواهر برادری😘😘

خداروهزار مرتبه شکر با اینکه اختلاف سنی کمی دارین اما شکر خدا باهم خیلی خوبین و خیلی هوای همو دارید و خییییلی کم بهم حسادت میکنید هیچ وقت نشده بریم جایی چیزی برا داداشی بخرم و نگه پس اجی؟و بخواد ک برا اجی هم بخرم چ سوپرمارکت..چ خرید لباس..چ بانک زمانی ک شماره برمیداره یکی هم برا اجی برمیداره حتی گاهی اجی ک خوابه سهم خوراکیشو برمیداره میگه وقتی بیدار شد بهش میدم😘😘 ویکم صبر میکنم و دلش ضعف میره و میگه اجی بیدار نمیشه و اگه بیدار شد براش میخرم و نوش جانش میکنه😂😂😂 وقتایی ک اجی گریه کنه داداشی میاد و براش دست میزنه و صداش میزنه تا اروم بشه جدیدا ب مهرانا میگه دختر پادشاه😂😂😂😁 دلیلشم شعریه ک جدیدا یاد گرفته...دختر پاد...
20 خرداد 1398

شبهای قدر ماه رمضون سال۹۸

ماه رمضون امسال با تموم سال های دیگه متفاوت بود و با وجود وروجک های سختی ها و خوشی های خودشو داشت سالهای قبل تا خود سحر بیدار بودیم و طول روز میخوابیدیم اما امسال بخاطر فصل امتحانات و مدرسه و تنظیم خواب بچه ها مخصوصا مهرانا خانوم از این خبرا نبود و سر شب میخوابیدیم و برا سحری پا میشدیم و صبحم سر کار و طول روزم کارهای خونه و افطار و.. و روزم ک طولانی هست روزه دار خیییلی انرژی میسوزونه من چند روز اول رو گرفتم و بعد از یه هفته سردردها و حالت تهوع و ضعفم شروع شد و دیگه یکروز درمیون روزه داری کردم دم افطار و اذون مغرب تا میاومدیم با تی وی اذون پخش کنیم امیررضا اصراررررر ک محله گل و بلبل بزارین و ماهم ک بزور توان خودم...
12 خرداد 1398

خواهر برادر شیشه ای😂😙

تا امیررضا کوچیک بود و سن شیشه خوردن ب هر روشی متوسل شدم موفق نشدم شیشه ای کنم اما با ب دنیا اومدن اجی چون میدیر خواهری میخوره اونم شیشه ای شد😂 و البته فقط دمنوش خنک و شیرین مثل زعفرون..اویشن یا شریت البالو و عرقیات و ابلیمو و.. میخوره و ب هیییییچ عنوان تمایلی ب شیر و شیر موز و شیر کاکایو و.. نداره جدیدا تا امیررضا شیشه میخوره مهرانا میاد کنارش و با ناز و خنده نگاش میکنه ک مثلا داداشی بهش شیشه بده..مرحله بعدی سرشو میزاره رو پاها امیررضا..مرحله بعدی..دست دست میزنه ک شیشه بده...مرحله بعدی بزور و بکش و بکش😂😂 ک البته کمتر ب این مرحله میرسه وتا سرشو میزاره رو پاها داداشی تسلیم مهربونیش میشه😙😂 گاهی وسط شیشه خوردن یهک مهرانا...
4 خرداد 1398

خواهر و برادری پایه ی هر خرابکاری😂😙😂

زمانی ک در حال خرابکاری هستین خیلی باهم جفت و جور میشین و جیک هیچ کدومتون در نمیاد😂 پایه هر شیطنتی هستین از ترس بسته شدن کشو و کمد بروی انگشتای ناز هردوتون مخصوصا مهرانا خانم تموم کشوها و کمدها رو یا چسب زدیم یا دسته هاشونو در اوردیم یا قفل کردیم کلید ورداشتین تو این عکس دسته کشوی میز ال سی رو دراوردیم و امیررضا با پیچ گوشتی بازش کرد و مهراناهم از خوشحالی تشویق میکنه و امیررضا هم وسایل کشو رو مثل غنایم بین خودشون تقسیم کرده😂😂 چند وقتی هست ک قالی های خونه رو دادیم قالی شویی و برا اینکه هم اونا تمیز بمونن و هم شما راحت باشین کل خونه رو روفرشی پهن کردم😘😘 بنظرم خونه ای ک بچه داره اول اسایش بچه بعد تمیزی و مرتبی😙😙😙 ...
31 ارديبهشت 1398

وروجک ها و شهربازی😙😙

یه کلیپ از طیورالجنه دانلود کردیم و زدیم روی فلش و تو اون کلیپ بچه ها میرن شهربازی و هروقت میبینیش میخوای ک ماهم بریم و ماهم تقریبا یک هفته در میون میبریمت شهربازی و حسابی برا خودت خوش میگذرونی😙😙😙 اینجا مهرانا برا بار اول سوار سرسره شد البته ن در حد سر خوردن بلکه در حد نشستن و یکم دست و پا رفتن 😙😙 ...
8 ارديبهشت 1398

مهمونی خونه خاله زهرا و خاله لیلا😍😍

پنجشنبه من و وروجک ها به خونه خاله زهرا رفتیم و ناهار رو اونجا بودیم چندباری ک ما میرفتیم یا مایده نبود یا خواب بود یا وقتی اونا میاومدن خونمون امیررضا خواب بود و خلاصه خیلی از مائده بیاد نداشت و شبش ک گفتم میخوایم بریم خونه خاله زهرا و تک تک اعضای خانواده نام میبردم از اسم مایده جا خوردی و میگفتی مامان مایده چ شکلیه؟؟سبیل داره؟؟بعد اسباب بازی هات نشون میدادی میگفت مایده مثل اینه؟؟😂😂 مایده خانوم ما تو این سن کلاس سومه😍 ورودی رامشیر متوجه شدم ک ای دااااااد ساک لباس گلپسری یادم رفته و تا رسیدیم رامشیر از فروشگاه دی تو دی دو دست لباس و دو جفت جوراب براش خریدم😋😊 مراسم پوفیلا خوری☝ خیلی بهتون...
6 ارديبهشت 1398

دوازده بدر سال۹۸

  خونه هایی ک مامان های کارمند دارن بجای سیزده دوازده رو بدر میکنن تا چند روزه اخر تعطیلات بتونن ب امورات خونه و کار و بچه ها و.. برسن ماهم امسال رو با خونه خاله ندا و اخراش خاله فاطمه بدر کردیم از شب قبل قصد رامشیر بود اما صبح خونواده خاله ندا از ترس جاری شدن سیلاب وطغیان رودخونه و.. از رفتن منصرف شدن و تصمیم گرفته شد همین سربندر بمونیم اما باز دم در خونه رای ب رامشیر رفتن شد هرطوری بود رسیدیم رامشیر و رفتیم روستای نوشادی و ناهارو خوردیم اونننننقدددد بادو خاک بود ک مجبور شدیم بریم تو چادر بشینیم با تموم اینها خییییلی کیف داد و خیلی چسبید دم کباب کردن امیررضا تو دست و پا بود و مجبور شدم برا سرگرمی بب...
13 فروردين 1398

سفر به رامشیر با خانواده خاله کلثوم😎

با خونه خال کلثوم رفتیم رامشیر و از طبیعیت زیبا وسرسبزش لذت بردیم تو این سفر یکروز هم باز اب امیررضا و علی تویه جوی نرفت و بخاطر بادبزن کلی گریه زاری راه انداخت همش ناراحت بودم ک چرا یه بادبزن اضافه نیاوردم ک اینقد بچه م اذیت نشه🙂 امیررضا ک بشدددددت اذیت کرد و خیلللی بهونه گیر شده بود حس میکنم بچه جایی ک مدام بهش بگن نکن..نمیشه..دست نزن..و از کاری منعش کنن بیشتر لجباز میشه و بدخلقی میکنه اخه تو شرایط عادی امیررضا خیللی خوشروتره تا وقتی ک بریم پیش علی بخاطر همین ترجیح میدم همچنان حضورمو تا اطلاع ثانوی کمتر کنم و تا جایی ک میشه اونا بیاین خونه مون اخه خونه دیگه اختیار همه چیز دست خودمونه و گلپسرم ررراحته😙😙...
10 فروردين 1398