امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

من و وروجک هام

دوازده بدر سال۹۸

1398/1/13 19:54
نویسنده : مامان صدیقه
394 بازدید
اشتراک گذاری
 

خونه هایی ک مامان های کارمند دارن بجای سیزده دوازده رو بدر میکنن

تا چند روزه اخر تعطیلات بتونن ب امورات خونه و کار و بچه ها و.. برسن

ماهم امسال رو با خونه خاله ندا و اخراش خاله فاطمه بدر کردیم

از شب قبل قصد رامشیر بود اما صبح خونواده خاله ندا از ترس جاری شدن سیلاب وطغیان رودخونه و.. از رفتن منصرف شدن و تصمیم گرفته شد همین سربندر بمونیم

اما باز دم در خونه رای ب رامشیر رفتن شد

هرطوری بود رسیدیم رامشیر و رفتیم روستای نوشادی و ناهارو خوردیم

اونننننقدددد بادو خاک بود ک مجبور شدیم بریم تو چادر بشینیم

با تموم اینها خییییلی کیف داد و خیلی چسبید

دم کباب کردن امیررضا تو دست و پا بود و مجبور شدم برا سرگرمی ببرمت سوار موتوری کنم ک همون نزدیکی ها پارک بود

موتور روخیییلی دوست داری و امیدوارم بزرگتر ک شدی این علاقت کمتر شه چون خطرات موتور خیلی زیاده

بعد از ناهار رفتیم سد رامشیر و بعد از اون زیارت سید هاشم

کنار مزار سید هاشم بستنی گرفتیم و تموم بستنی منو مهرانا خورد و بعد از تموم شدن گرررریه میکرد و بازم میخواست😁😁

بعد از اون رفتیم پارک شهربازی سربندر و برا بار اول با امیررضا سوار اژدها شدیم

اونم همش ب اصراررر امیررضا ک میگفت بریم من نمیترسم و بازوهاشو بعلامت زور زیاد نشون میداد

منم گفتم بزار سوار شه و بدونه ک کمی هیجانش برا سنش زیاده

اخه هرچی بش میگفتیم خطرناکه زیر بار نمیرفت

امیررضا خوب بود فقط وسطاش ترسید ک برا پرت کردن حواسش بهش میگفتم ببین کفشای مامان چطور تکون میخورن..انگشت مامانو ببین زخمی شده...یا گاهی چشماشو میبستم و..

ولی خوبیش ب این بود ک گریه نکرد و فقط یکم ترسید

بعد از اونم خاله فاطمه ب جمعمون اضافه شد و تا حدود ساعتای یک پارک بودیم و بعدش اومدن خونمون و حدودای دو بیدار بودیم

در کل یکی ازبهترین روزهای تعطیلات بود و حسسسسسابی خوش گذشت هم ب شما هم ب ما😙😙

فست فود برزیل

من اونروز گوشی و کیفمو تو خونه جا گذاشتم و بخاطر همین عکس زیادی نگرفتم

و عکاس عکس های این پست خاله ندا و فاطمه ن😚😚

پسندها (1)

نظرات (0)