امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

من و وروجک هام

بچه ها مثل لیمو شیرین میمونن باتمومی شیرینی یه تلخی هایی هم دارن😘😉😙

اینروزها همون اندازه ک شیرین زبون شدی همون اندازه هم مامان رو اذیت میکنی و دردسرات زیاد شدن🙃 گاهی میگم اگه حس مادرانه نبود نمیدونستم باید چطور باهات برخورد کنم🙃 و چ برخوردی باهات داشتم هرچقد ک بزرگ و بزرگتر میشی باتموم دلبستگی هایی ک روز ب روز بیشتر بهت پیدا میکنم و همونقدم کلافه میشم و گاهی کاسه صبرم لبریز میشه یکی از این دردسرها و اذیتی هات اینکه بشدددددت گوشی ب دست شدی و تا گوشی منو میبینی میبری ک باهاش اهنگ و سرود گوش بدی..البته میدونم ک‌علت این کارت اینکه تو مدرسه مدام با گوشی سرود پخش میکنم و یه جورایی داری ازم تقلید میکنی😊😋💝 برا پس گرفتن گوشی بهت میگم میخوام زنگ بزنم اداره و الکی شروع ب صحبت میکنم...سلام اداره...
14 بهمن 1397

خاله رباب مهربون و امیررضا💕

رابطه امیررضا و خاله ندا خییییلی خاص و دوست داشتنیه😘 شنبه ها زنگ اول چون تایم خواب شیخ بهم میخوره خیلی بدخلق میشه و تا خاله رباب ببینه میگه برو خونتون..فردا بیا😘😄 همون روز زنگ اخر و بقیه روزها کافیه حس کنه خاله رفته و نیستش..فوری میزنه زیر گریه😂😊 خاله رباب خیللللی مهربونه و ویژگی بارزش صبوری و مهر و محبته..گاهی واقعا شرمنده میکنه مارو با صبوری ک با امیررضا داره💕 همیشه دوست دارم ب اینده ای برسم ک امیررضا بزرگ شده و ببینم چ خاطرات پررنگی از خاله تو ذهنش موندگار شده😘😘 ...
14 بهمن 1397

اولین برداشت محصول از باغچه مدرسه

دانش اموزان در حال برداشت محصول از باغچه مدرسه سبزی کاشتن و تموم بچه ها ب عنوان نمونه برا خانواده هاشون بردن سهم دبیرانم کنار گذاشتن😘 خانم هاشمی دبیر ادبیات مدرسه عکس امیررضا رو گذاشته وضعیتش و نوشته مسئول ناظر😁😁😁 اولین محصول مدرسه س و تموم دلنش اموزا و دبیرا حسابی سر ذوق اومدن اخه تا پارسال قسمت باغچه مدرسه ب زباله دونی تبدیل شده بود و چهره زشتی ب مدرسه داده بود اما امسال ب لطف خدا و شوق دانش اموزا راه اندازی مجدد شد و بیشتر از اون چیزی ک تصور میکردم تو نشاط سازی جو مدرسه تاثیر گذاشت😙😙😙 ...
14 بهمن 1397

امیررضادر حال تمرین سرود😂

جوووونم ک تو صف سرود ایستادی و داری ادای دانش اموزا در میاری و دستتو پشت گذاشتی😂😂😂 حال و هوای دهه فجر رو تو مدرسه خیلی دوست داری چون مدام در حال پخش و تمرین سرود و نمایش و.. هستیم انتخاب سرود و شعار و.. برا این نسل و البته از نگاه خودم خیلی سخته چون هم باید وطنی باشه هم لعن و مرگ برا کسی درش نباشه ...
13 بهمن 1397

بودن با آدمهای خوب حال دلو خوب میکنه😘

اماده رفتن ب رامشیر و ناهارخونه خاله فاطمه👇 از خاله و عمو غریبگی میکردی ومثل همیشه بازار تحویلات یخخخخخ اما بجاش داداشی مثل همیشه مودب و خندون وارد خونه شد و باهمه دست داد و مثل مووووش دنبال حثام میگشت(حثام و ظان گفتنات خیییلی معروف شدن گلپسری😙) امیررضا سریع رفت سراغ گهواره حسام و ب هر طریقی بود بیدارش کرد😂 👇 بعد از ناهار مثل همیشه از برا یادگاری از بچه ها عکس گرفتیم...اونم چ عکسایی همه رو امیررضا برا جلب توجه خراب میکرد.البته خراب ک نخ بلکه شیرین ترش میکرد😂😂 اینم عکس هنری خودم👇 بعدشم رفتیم پیش ماما تا قبل از این تا با امیررضا میرفتیم سرمزار و میخواستم کمی سبک شم ...
13 بهمن 1397

شناسنامه دار شدنت مبارک نفس مامان😙

بالاخره شناسنامه پر ماجرای دخترمون رسید😁 اونم روز تولد مامانی یعنی ۹بهمن😊 اینکه پر ماجراس از اون بابته ک بعد از تولد مهرانا گلی از بیمارستان رفتیم رامشیر و شب اول خونه خاله فاطمه موندیم و مابقی روزها حدود دو هفته مهمون خاله لیلا بودیم😙 خستگی های روزهای اول نی نی داری و گرمای هوا و.. سبب شد ک‌ نشه سریع برا شناسنامه اقدام کنیم و ۱۵روز بعد از تولدک رفتیم گفتن خیللللی دیر اومدین و حداکثر سه روز بعد از تولد باید اقدام میکردین و حالا باید مراحل قانونی بیشتری طی کنید (رفتن ب مرکز استان...دادگستری...شورای حل اختلاف و..)و حدود دو روزی بابایی درگیر بود تا بالاخره قرار شد سه ماه بعد شناسنامه اماده تحویل شه و بامون تماس بگیرن و دی ماه اماده ...
13 بهمن 1397

اولین اتفاق تلخ گلدختری🙁

حدودای ساعت نه شب مشغول شستن ظرفها بودم و مهرانا خانمم تو رورووک کنار بابایی و سرگرم نگاه کردم ب تی وی با امیررضابود.بابا شروع کرد تماس گرفتن باخانواده ش و خوش و بش ک یکدفعه وسط حرفاش دیدم گوشی قطع کردو داد زد بچههههههه دیدم مهرانا تو روروک نشسته و داره گریه میکنه اولش فک کردیم پاش ب پوست تخمه چیزی خورده بعد ک بلند کردیم و دیدیم داره خون میاد متوجه شدیم یه تیکه شیشه بریده ب پاش خورده و انگشت وسطی پاروزخمی کرده اوووونقد خون اومد ک نصف جعبه دستمال کاغذی رو مصرف کردیم و خون از پنج شش تا دستمالی ک رو زخم میگرفتیم رد میکرد و رو لباس و فرش ها میریخت تاحالا هیچ جا اینقد ندیده بودم ک ازپای کسی خون بیاد از شدت خونریزی امیرر...
11 بهمن 1397

جشن تولد سی و دوسالگی مامان صدیقه😊

امسال وارد سی و دو سالگی شدم و از این بابت ک تو این سن و سال در کنار تموم خوشی ها و داشته هام دو تا جوجه شیرین دارم خدارو شاکرم😙 اولین سالیه ک ماما نیستش و دیگه نمیتونم ب رسم هرسال تماس بگیرم و یاداوری کنم ک تولدمه و از باب شوخی وخنده طلب کادو کنم و... شب تولد یعنی هشت بهمن قرار شد بریم بیرون ایس پک بخوریم ک کلی کار تو کار پیش اومد و نشد ک بریم... اخر شبم ک وقت ازاد شد بچه ها خوابشون شد و کلا بیخیال رفتن شدیم روز تولدم یعنی همون ۹بهمن بابایی رفتن اهواز برا تحویل گرفتن شناسنامه گلدختری و چون کارش تا دیر وقت طول میکشید بعداز مدرسه مثل اکثر مواقع ب اصرار خاله ندا رفتیم خونشون‌‌..اما اینسری باهمه روزهای دیگه خیییییلی فرق ...
10 بهمن 1397

ارزش پنج دقیقه خواب راحتو فقط مامانا میدونن😁🙃

دو شبه ب برکت بد خوابی خواهر برادری خوب نخوابیدم و هر دوتون انگار ک شیفت داشته باشین مدام بیدار میشدین توهوای سرد زمستون از شدت کم خوابی و کسالت اول صبح دوش میگیرم و میرم مدرسه ک مبادا خستگی خونه و زندگی شخصی رو وارد مدرسه و محل کارم کنم این عکسایی ک گرفتم تو مسیر برگشت ب خونه س و دیگه از شدت کم خوابی دستام سر شدن و از بابایی خواستم نگه داره و پنج دقیقه سرگرمت کنه ک تو ماشین بخوابم و نفسی تازه کنم اولش حواست نبود دست کی هستی و کجایی و خوشحال بودی اما همینکه چشمت ب من افتاد و متوجه شدی چند وجبی ازم دوری اونقد گریه زاری راه انداختی ک کلا بیخیال استراحت شدم 😣😣😥😥 الان و تو این مرحله از زندگیم یه غول چراغ جاودو...
10 بهمن 1397

رباب جون کجایی!!!دقیقا کجایی!!!😁😘

زنگ اخر ک زده شد و همه دانش اموزا و خاله رباب راهی خونه شدن یادم اومد باید یه نامه برا اداره اموزش و پرورش بنویسم و بدم دست بابایی ک ببره اداره وسریع سریع مشغول نوشتن بودم ک نمیدونم چطورررر و کی و کجا استامپ رو پیدا کردی و قاب زدی.. اومدم نامه رو مهر بزنم یهو با چهره متفاوتت روبرو شدم و نمیدونستم باید بخندم یا...😣😣 اونقد از چهرت ذوق کرده بودی ک مدام میرفتی روبرو اینه وخودتو نگاه میکردی و از ته دل میخندیدی اونجا بود ک جای خالی خاله رباب رو بیشتر از همیشه حس کردم و بهت گفتم ببین یک لحظه خاله رباب نیست چکار خودت کردی😁 ...
10 بهمن 1397