امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

من و وروجک هام

اولین اتفاق تلخ گلدختری🙁

1397/11/11 0:04
نویسنده : مامان صدیقه
434 بازدید
اشتراک گذاری

حدودای ساعت نه شب مشغول شستن ظرفها بودم و مهرانا خانمم تو رورووک کنار بابایی و سرگرم نگاه کردم ب تی وی با امیررضابود.بابا شروع کرد تماس گرفتن باخانواده ش و خوش و بش ک یکدفعه وسط حرفاش دیدم گوشی قطع کردو داد زد بچههههههه

دیدم مهرانا تو روروک نشسته و داره گریه میکنه اولش فک کردیم پاش ب پوست تخمه چیزی خورده بعد ک بلند کردیم و دیدیم داره خون میاد متوجه شدیم یه تیکه شیشه بریده ب پاش خورده و انگشت وسطی پاروزخمی کرده

اوووونقد خون اومد ک نصف جعبه دستمال کاغذی رو مصرف کردیم و خون از پنج شش تا دستمالی ک رو زخم میگرفتیم رد میکرد و رو لباس و فرش ها میریخت

تاحالا هیچ جا اینقد ندیده بودم ک ازپای کسی خون بیاد

از شدت خونریزی امیررضا هم ترسید و جیغ میزد آججییی...

از اونورم باباشون حسابی هول کرده بود..

و من بین سه نفر مونده بودم ک باید کدومو ساکت کنم

ازبابایی خواستم ک امیررضا بغل کنه ببوسش ک احساس ارامش و امنیت کنه و نیارش پیش اجی.. منم داشتم میمردم از ترس

ب اولین کسی ک زنگ زدم مثل همیشه خاله فاطمه بود و گفتم جریانو و گفت ک فقط چسب بزن و بزار خونش بند بیاد

تموم این اتفاق نیم ساعت بیشتر طول نکشید اما برا ما یک عمرررر بود..چقدسخت و تلخ بود

واقعا نمیدونستم دست تنهایی چکار کنم وچه کاری خوبه و چ کاری ضرر داره..

بعد ک کمی خونش بند اومو چسب زخم زدم و جوراب پا کردم و استامینوفن دادم ک شب درد کمتری حس کنه

اونقد زیاد ازش خون رفت ک تیکه پارچه ای ک سرامیک ها و جاهای خونی دیگه روپاک کردیم پر تا پر رنگ خون شد و انداختیم دور

دردت ب جونم مامان...قربون پای زخمی ت برم..زخما ودردات باشه برا من.‌

طاقت دیدن گریه ها و دردهاتو ندارم..

وقتی از درد پات گریه میکردی انگار داشتی قلبمو تیکه تیکه میکردی..ساکت میشدی و میخندیدی اما انگار ک یهو سوزش درد رو حس کنی دوباره گریه میکردی من دست و پام میلرزید و تموم بدنم یخ میزد..

بابایی ک تو این مواقع کلا هیچی نمیگه و سکوت مطلق میشه وقتی بی تابیت رو میدید خیس عرق میشد ومیگفت دردت بجونم..کاش پای من اینجوری شده بود...

بازم خدارو صدمرتبه شکر ک‌بدتراز این نشد

 
پسندها (4)

نظرات (3)

مامانمامان
11 بهمن 97 0:49
آخی خیلی ناراحت شدم
مامان صدرامامان صدرا
11 بهمن 97 10:45
عزیزم😔
دخترخاله و دختر عمه عطیهدخترخاله و دختر عمه عطیه
12 بهمن 97 16:03
اخی چه ناراحت کننده . دلشکسته