اولین اتفاق تلخ گلدختری🙁
حدودای ساعت نه شب مشغول شستن ظرفها بودم و مهرانا خانمم تو رورووک کنار بابایی و سرگرم نگاه کردم ب تی وی با امیررضابود.بابا شروع کرد تماس گرفتن باخانواده ش و خوش و بش ک یکدفعه وسط حرفاش دیدم گوشی قطع کردو داد زد بچههههههه
دیدم مهرانا تو روروک نشسته و داره گریه میکنه اولش فک کردیم پاش ب پوست تخمه چیزی خورده بعد ک بلند کردیم و دیدیم داره خون میاد متوجه شدیم یه تیکه شیشه بریده ب پاش خورده و انگشت وسطی پاروزخمی کرده
اوووونقد خون اومد ک نصف جعبه دستمال کاغذی رو مصرف کردیم و خون از پنج شش تا دستمالی ک رو زخم میگرفتیم رد میکرد و رو لباس و فرش ها میریخت
تاحالا هیچ جا اینقد ندیده بودم ک ازپای کسی خون بیاد
از شدت خونریزی امیررضا هم ترسید و جیغ میزد آججییی...
از اونورم باباشون حسابی هول کرده بود..
و من بین سه نفر مونده بودم ک باید کدومو ساکت کنم
ازبابایی خواستم ک امیررضا بغل کنه ببوسش ک احساس ارامش و امنیت کنه و نیارش پیش اجی.. منم داشتم میمردم از ترس
ب اولین کسی ک زنگ زدم مثل همیشه خاله فاطمه بود و گفتم جریانو و گفت ک فقط چسب بزن و بزار خونش بند بیاد
تموم این اتفاق نیم ساعت بیشتر طول نکشید اما برا ما یک عمرررر بود..چقدسخت و تلخ بود
واقعا نمیدونستم دست تنهایی چکار کنم وچه کاری خوبه و چ کاری ضرر داره..
بعد ک کمی خونش بند اومو چسب زخم زدم و جوراب پا کردم و استامینوفن دادم ک شب درد کمتری حس کنه
اونقد زیاد ازش خون رفت ک تیکه پارچه ای ک سرامیک ها و جاهای خونی دیگه روپاک کردیم پر تا پر رنگ خون شد و انداختیم دور
دردت ب جونم مامان...قربون پای زخمی ت برم..زخما ودردات باشه برا من.
طاقت دیدن گریه ها و دردهاتو ندارم..
وقتی از درد پات گریه میکردی انگار داشتی قلبمو تیکه تیکه میکردی..ساکت میشدی و میخندیدی اما انگار ک یهو سوزش درد رو حس کنی دوباره گریه میکردی من دست و پام میلرزید و تموم بدنم یخ میزد..
بابایی ک تو این مواقع کلا هیچی نمیگه و سکوت مطلق میشه وقتی بی تابیت رو میدید خیس عرق میشد ومیگفت دردت بجونم..کاش پای من اینجوری شده بود...
بازم خدارو صدمرتبه شکر کبدتراز این نشد