امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

من و وروجک هام

پخت ماکارونی در مدرسه ب سفارش آقاااااا😋😚

یهویی در کمد مدرسه رو باز کردی و باقی مونده بسته ماکارونی رو ک دانش اموزا برای مسابقه سازه ها استفاده کرده بودن رو دیدی و اصرررار ک شام درست کنی(ب ماکارونی میگی شام) دیگه خاله رباب مهربون و دوست داشتنی هم مثل همیشه هواتو داشت و برات کمی ابپز کرد اونقد خوشحال بودی ک میگفتی خاله رباب ممنون پختی فیلمش گرفتم ک یادگاری بمونخ ب اقا فیل هم تعارف میکردی😀😂😂 ...
2 ارديبهشت 1398

بزرگ‌مرده کوچولوی مامان😚😚

اینروزا همش دوست داری کارهای بزرگ و پر درد سر و زیاد و سنگین انجام بدی و البته استقلال طلبم شدی و کارهای شخصیتو میگی شما نه!!!خودم مثلا موقع لباس عوض کردن...رفتن ب سرویس..برداشتن وسیله سنگین و.. اولش میگی شما نیا!!! خودم!!!یکم بعد وقتی میبینی کمی سخته میگی کمک!منم میگم شما انجام بده من فقط کمکت میکنم و کارت ک تموم شد میگی آقا انجام داد نه شما😀😂 وقتایی ک میخوایم بریم جایی و وسایل زیادن سنگین ترین وسیله رو برمیداری و میگی دارم کمک میکنم و بزور و کج کج راه میری اما وسیله ت رو تا دم در اسانسور و حتی گاهی ماشین هم میبری😅 موقع سوار شدن ب ماشین میزاری بابا سوار ماشین شه و میری دم در پارکینیگ و مثلا بش فرمون میدی و مثل ادم...
1 ارديبهشت 1398

امیررضا و جوجه های خاله کلثوم

چند مدتی میشد ک خاله کلثوم دوتا جوجه گرفته و هروقت باهاش تماس میگرفتی ازت دعوت میکرد بیایی جوجه هاشو ببینی😊 و منم هربار جواب مثبت بهت میدادم تا اینکه یکروز صبح تا پاشدی خاله تماس گرفت و مثل همیشه حرف جوجه وسط اومد و منم گفتم امروز حتمااااا میبرمت..و هر زمان ک بگم قول میدم سر حرفم میمونم ک بهم اعتماد کنی و باورم کنی کل روز چشم انتظار رفتن خونه خاله بودی اونروز از شانس خوبمون بخاطر فشار کار جسمی و روحی سردرد شدید گرفتم و عصب های دستم بی حس شده بودن و تاحدی ک حتی نمیتونستم ظرفی ب دست بگیرم و لیوان و پیشدت و کاسه و.. بود ک مرتب از دستم میافتاد و میشکست وخلاصه خیلی رو براه نبودم و میخواستم یه جورایی منصرفت کنم...
27 فروردين 1398

امیررضا و دنیای دو سال و نیم 😙😙😙

دو سال و نیم ک شدی حس میکنم خیییییلی اقا شدی و گاهی حس میکنم دارم با یه فرد بزرگتر از دو ونیم ساله زندگی میکنم😀 هزار ماشالله خیییییلی اقا شدی و با تموم اذیت کردن هات اما فهمیده تر شدی #سر سفره کنارمون میشینی و برا غذا خوردن ب محتوایات سفره دقت میکنی و اگه نون نباشه میگی نون بیارید..سالاد بیارید..و‌.. موقع غذا خوردن میگی چقد خوشمزه شده..دستت دردنکنه ک اینارو پختی..ممنون مامانی و...بعد از تموم شدن غذا هم غذایی ک جلوریختی رو جمع میکنی و خداروشکر میکنی معنی خیلی از صحبت ها و جمله ها و حرکات و حالت های چهره رو متوجه میشی و درک میکنی... مثلا وقتایی ک ازت تعریف میکنم خییییلی ذوق زده میشی و لبخندمیزنی...گاه...
27 فروردين 1398

تقلید شخصیت های گلپسری😙

اینروزها قوه تخیلت خییییلی قوی و فعال شده و مدام نقش شخصیت های مختلفو بازی میکنی و گاهی جملات و رفتاراشونم تقلید میکنی هر شخص جدیدی ببینی تا یکروز تو اکثر بازی ها اون شخص میشی😁😁 مثلا خ گلمحمدی دبیر زبان خارجه مدرسه فقط یکروز مدرسه هست و خیلی باهاش جوری و کلی باهات شوخی میکنه وبعد از اون تو بازی ها میگی من خانم گلمحمدی ام...میخوام برم کلاس هشتم درس بدم و...😂😂😍😍 حتی گاهی مامان میشی و میگی من مامانم..میخوام غذا درست کنم..😂😍 اینجا شلوار بابایی پا کردی و میگفتی من اقای معتمدنیام...میخوام برم سیب زمینی بخرم😂😂😂 علاوه بر شخصیت ها گاهی اشیا خونه میشی و میگی من کفشم..من چراغم..من دیوارم..من ماشینم و..من بدنبالش کاربرد هر وسیله...
24 فروردين 1398

اینه پاک کردن با بستنی😙😙😙

مثلا داری کمکم میکنی و خونه تمیز میکنی این لحظات فیلمش هم هست و تو فیلم میگی ک خاله فاطمه میخواد بیاد و تک تک اعضای خانواده ش رو نام میبری و میگی ک اگه اومدن براشون خرما و شربت وقند میزاری😉😀 اخه شب قبلش خونمون بودن و وسایل پذیرایی اینها رو یادته😂😂 ...
17 فروردين 1398

نقاشی لبخند تو..😙😙😙😙😙😙

برای رفتن به خونه خاله لیلا اماده شدی و مدام میگفتی بیا ازم عکس بگیر بفرس برا آلا😁 وقتایی ک میخوایم بریم جایی مخصوصا خونه خاله ها خییییلی خوشحالی ومیگی مامان خوشتیپم کن ولباس میاری ک تنت کنم برا رامشیرم بین محیا و صفا همیشه رقابته ک خونه کی بیشتر بمونیم و با کی بیشتر بازی میکنی و... خونه هر دو خاله عالللیه و کیف میکنی اما خونه لیلا چون بزرگتره و الا کمک دسته برا مهرانا قطعا برا مدت طولانی راحت ترم😙😙 خونه هر خاله ای ک میریم اولین سوالی ک میپرسن اینکه خاله شب میخوابی خونمون‌‌‌. و ملاک خوش گذرونی شب خوابیدن خونشونه😁😁 اونقددددد بهت خوش گذشت خونه خاله لیلا ک ظهر نخوابیدی و با این حال تا دوشب ...
17 فروردين 1398

کفش های مامان👠

هر کفش جدیدی ک بخرم تا دو سه روزه اول قبل از پا کردن اسباب بازی امیررضاست و کلی باهاش بازی میکنه و پا میکنه و دور خونه میچرخه و قبل از اینکه ازش سوالی بپرسم باهر پوشیدن میگه این کفش آقاس! کفش مامان نیست!!!!! و من راهی بجز تایید حرفش ندارم😂😂😂😂😂 بعد ک پا کردم و استفاده کردم وگذاشتم تو جاکفشی کلا بیخیالش میشه😚😚 ...
7 فروردين 1398