امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

من و وروجک هام

امیررضا و سایه ش😂😁

اولین باری بود ک متوجه سایه ت شدی و برات جالب بود ک هر کاری انجام میدی سایه ت هم انجام میده و من و اجی هم ب جمع سایه ت اضافه شدیم و کلی شکلک های متفاوت در میاوردیم و حسابی خندیدیم ...
24 ارديبهشت 1398

امیررضا بابا میشه😂

لباس بابایی تن میکنی و تا ساعت ها بابایی میشی و اگه صدات کنم امیررضا میگی من محمدم و امیررضا ایشونه(منظورت بابایی) وقتی این حالتها رو میگیری خیلی بامزه میشی وهمگی سیر خنده میشیم جدیدا موقع بازی اجازه صحبت ب هیچکی نمیدی و تا یه جمله خارج از بازی میگیم میگی لطفا کسی حرف نزنه و ماهم چون میدونیم مقتضای سنت هست رعایت میکنیم😉😙 ...
19 ارديبهشت 1398

باغچه مدرسه و برداشت گوجه

باغچه مدرسه بعد از سال ها زباله دونی امسال زیر کشت رفت و بین سه کلاس تقسیم شد و دانش اموزا متناسب با فصل سبزی و میوه فصل رو کشت کردن و محصول رو برداشت محصولاتی مثل سبزی ماهی*جعفری*شوید*تربچه*شاهی*گوجه*بادمجون*باقله*بامیه*خیارچنبر و... از چیدن میوه ها لذت میبری و موقع برداشت محصول باکمک دانش اموزا شخص خودت میوه رو از بوته ش جدا میکنی😙😙😙 الهی باغچه دلت همیشه سرسبز باشه عشق مامان😙😙 ...
19 ارديبهشت 1398

سفر ب ابادان و کنز و ماشین رنگی😙😙

یه اخر رفته ب بهونه خرید ادویه و بازی های فکری رفتیم ابادان و اولین مقصدمون کنزالمال بود اونم فقط و فقط بخاطر ماشین های بچه ای ک کرایه میدن و سوار میشی و کل پاساژ رو دور می زنی خیییییلی این ماشین ها رو دوست داری و بهشون میگی ماشین رنگی اونقد از ابادان و کنز و ماشین سواری و.. لذت بردی ک بازم تا مدتها میگفتی مامان تعریف کن ابادان کجا رفتیم و من باید لحظه ب لحظه ش رو برات مرور میکردم و تا حدی ک دو روز بعد ک رسیدیم مدرسه تا دانش اموزا رو دیدی گفتی مامان بیا براشون تعریف کن کجا رفتیم و..😁😁 ...
19 ارديبهشت 1398

وروجک ها و شهربازی😙😙

یه کلیپ از طیورالجنه دانلود کردیم و زدیم روی فلش و تو اون کلیپ بچه ها میرن شهربازی و هروقت میبینیش میخوای ک ماهم بریم و ماهم تقریبا یک هفته در میون میبریمت شهربازی و حسابی برا خودت خوش میگذرونی😙😙😙 اینجا مهرانا برا بار اول سوار سرسره شد البته ن در حد سر خوردن بلکه در حد نشستن و یکم دست و پا رفتن 😙😙 ...
8 ارديبهشت 1398

اول کنجکاوی..‌بعد تجربه‌‌..بعد انتخاب 😙😙😙

مثلا داری اشپزی میکنی اونم با مهر و سجاده جدیدا کشوی مهر و سجاده رو میاری پایین و مهر ها رو ب صف میچینی و مثلا هر کدومشون دیگ غذاتن و روشون نمک و ادویه و .. میریزی بابا اول مانع کارت شد اما کلی گریه کردی و.. من اومدم وساطت کردم و گفتم باید بش اجازه بدی خودش متوجه شه کارش مثلا خطر سازه یا براش سختی داره و درسته ک برا یکی دو بار برامون سختی داره اما بهرحال خودش تجربه میکنه و حس کنجکاوی تو این زمینه فروکش میکنه بخاطر همین گذاشتم باشون بازی کنی و فلفل رو ک ریختی با دستت چشماتو خاروندی و حسسسسابی گریه کردی اما دیگه متوجه شدی نباید ادویه و فلفل و.. روی مهرها بریزی و فعلا یک هفته گذشته و سراغی ازشون نمیگیری😁 یه تجربه ی ای...
8 ارديبهشت 1398

مهمونی خونه خاله زهرا و خاله لیلا😍😍

پنجشنبه من و وروجک ها به خونه خاله زهرا رفتیم و ناهار رو اونجا بودیم چندباری ک ما میرفتیم یا مایده نبود یا خواب بود یا وقتی اونا میاومدن خونمون امیررضا خواب بود و خلاصه خیلی از مائده بیاد نداشت و شبش ک گفتم میخوایم بریم خونه خاله زهرا و تک تک اعضای خانواده نام میبردم از اسم مایده جا خوردی و میگفتی مامان مایده چ شکلیه؟؟سبیل داره؟؟بعد اسباب بازی هات نشون میدادی میگفت مایده مثل اینه؟؟😂😂 مایده خانوم ما تو این سن کلاس سومه😍 ورودی رامشیر متوجه شدم ک ای دااااااد ساک لباس گلپسری یادم رفته و تا رسیدیم رامشیر از فروشگاه دی تو دی دو دست لباس و دو جفت جوراب براش خریدم😋😊 مراسم پوفیلا خوری☝ خیلی بهتون...
6 ارديبهشت 1398

بانک رفتن امیررضا😍😍

صبح کار بانکی داشتیم و بابا رفت بانک و چون خیلی مراجعه کننده نبود اومدم دنبالم ک برم امضا بزنم و بیام منم دیدم پیش خاله ربابی و سرگرمی همراه خودم نبردمت همینکه رسیدیم بانک خاله رباب تماس گرفت و گفت ک بی قراری میکنی و وقتی از پشت تلفن صدای گریه هات و ماما ماما گفتن هاتو شنیدم دلم میخواست پرواز کنم و هرچی زودتر خودمو بهت برسونم کارمو نیمه رها کردم و ب بابا گفتم هرچی زودتر برسونم ک قلبم داره از جا میکنه...عمرم پسرم گریه میکنه و اومدم مدرسه و از دم حیاط مدرسه صدای گریه ت رو میشنیدم و تا رسیدم بغلت کردم و.. اماده ت کردمو با خودم بردمت تو بانک صدای خانمی ک شماره میخوند رو میشنیدی و رفتی پیش رییس بانک و پرسیدی ...
6 ارديبهشت 1398