امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

من و وروجک هام

امیررضا و بازی فکری

این بازی فکری رو دو سال و هشت ماهگیت از کنز خریدم اول کاری ب سختی میتونستی اشکال رو سر جاشون بزاری و چون موفق نمیشدی وسط کاری همه رو میریختی بهم گذاشتن دایره از همه راحت تر بود و بهمین خاطر اول تموم دایره ها روبهت میدادم ک بزاری سر جاش و چون میدیدی ک میتونی تلاش بیشتری میکردی و انرژی میگرفتی بعدش مستطیل و بعد مثلث و اخر دستی مربع الان ک یک ماه گذشته خیلی راحت میتونی تموم اشکال رو سر جاشون بزاری و علاوه بر اون اسامی اشکال رو هم بلدی لحظاتی ک تو کاری تازه واردی و بمرور زمان موفق میشی ک تا حدی مستقل انجامش بدی خیییییلی حس غرور و افتخار میکنم تموم تلاشم بر اینکه ک بتونم کمکت کنم تا بتونی اول از همه از زندگیت لذت ببری دوم...
21 خرداد 1398

عشقولانه های خواهر برادری😘😘

خداروهزار مرتبه شکر با اینکه اختلاف سنی کمی دارین اما شکر خدا باهم خیلی خوبین و خیلی هوای همو دارید و خییییلی کم بهم حسادت میکنید هیچ وقت نشده بریم جایی چیزی برا داداشی بخرم و نگه پس اجی؟و بخواد ک برا اجی هم بخرم چ سوپرمارکت..چ خرید لباس..چ بانک زمانی ک شماره برمیداره یکی هم برا اجی برمیداره حتی گاهی اجی ک خوابه سهم خوراکیشو برمیداره میگه وقتی بیدار شد بهش میدم😘😘 ویکم صبر میکنم و دلش ضعف میره و میگه اجی بیدار نمیشه و اگه بیدار شد براش میخرم و نوش جانش میکنه😂😂😂 وقتایی ک اجی گریه کنه داداشی میاد و براش دست میزنه و صداش میزنه تا اروم بشه جدیدا ب مهرانا میگه دختر پادشاه😂😂😂😁 دلیلشم شعریه ک جدیدا یاد گرفته...دختر پاد...
20 خرداد 1398

شبهای قدر ماه رمضون سال۹۸

ماه رمضون امسال با تموم سال های دیگه متفاوت بود و با وجود وروجک های سختی ها و خوشی های خودشو داشت سالهای قبل تا خود سحر بیدار بودیم و طول روز میخوابیدیم اما امسال بخاطر فصل امتحانات و مدرسه و تنظیم خواب بچه ها مخصوصا مهرانا خانوم از این خبرا نبود و سر شب میخوابیدیم و برا سحری پا میشدیم و صبحم سر کار و طول روزم کارهای خونه و افطار و.. و روزم ک طولانی هست روزه دار خیییلی انرژی میسوزونه من چند روز اول رو گرفتم و بعد از یه هفته سردردها و حالت تهوع و ضعفم شروع شد و دیگه یکروز درمیون روزه داری کردم دم افطار و اذون مغرب تا میاومدیم با تی وی اذون پخش کنیم امیررضا اصراررررر ک محله گل و بلبل بزارین و ماهم ک بزور توان خودم...
12 خرداد 1398

ماه رمضون ۹۸ وکنار دریا و پرتاب سنگ😁😙

یه شب افطار خونه خاله کلثوم دعوت بودیم و تو راه رفتن کنار دریا نیم ساعتی نگه داشتیم تا امیررضا بتونه کنار دریا یکم شن بازی کنه و بقول خودش سنگ پرت کنه تو دریا😙 قربون دستای کوچیکش برم ک موقع پرتاب گاهی حتی سنگ ب اب دریا هم نمیرسید اما بااین حال لذتشو میبردی وبا هر پرتاب سنگی کلی خودتو تشویق میکردی و بمنم سنگ میدادی و میگفتی پرتاب کن!!! آفرین شما میتونی و ما رو تشویق میکردی😂😂 این روز گذشت تا اینکه یکروز عصر از خواب پاشدی و یهو گفتی مامان بریم دریا سنگ پرت کنم و چون مشغول افطار پختن و.. بودم سعی کردم یجورایی حواستو پرت کنم اما انگار ک مثلا خوابشو دیده باشی اصرراررر ک پاشو مامان اماده شو حالا دیر میشه..دریا تعطیل میشه و.. و ...
11 خرداد 1398

خیاطی بازی😙

یبار با من اومدی پیش خیاط و دیدی ک چطور اندازه گیری و دوخت و دوز میکنه و از اون روز تاحالا همش خیاطی بازی میکنی و مثلا خیاطی و داری برا من لباس میدوزی همه لباسامم میگی تنگه‌‌..بیا برات درستش کنم😂😂 تو این عکس شال منو تنت کردی و مثلا داری میری تو اینه خودتو نگاه کنی ببینی اندازه ت هست یانه خیلی برام جالبه ک تو بازی هایی ک میکنیم خیلی راحت میتونی هر وسیله ای رو نقش بدی مثلا همین خیاط بازی با یه چکش اسباب بازی لباس میدوزی یا حتی قطعات خونه سازی ک مکعب مانند هستن گاهی میشن خاله رباب پرستار مهربونت..گاهی مینی بوس و گاهی خوراکی و... ...
4 خرداد 1398

خواهر برادر شیشه ای😂😙

تا امیررضا کوچیک بود و سن شیشه خوردن ب هر روشی متوسل شدم موفق نشدم شیشه ای کنم اما با ب دنیا اومدن اجی چون میدیر خواهری میخوره اونم شیشه ای شد😂 و البته فقط دمنوش خنک و شیرین مثل زعفرون..اویشن یا شریت البالو و عرقیات و ابلیمو و.. میخوره و ب هیییییچ عنوان تمایلی ب شیر و شیر موز و شیر کاکایو و.. نداره جدیدا تا امیررضا شیشه میخوره مهرانا میاد کنارش و با ناز و خنده نگاش میکنه ک مثلا داداشی بهش شیشه بده..مرحله بعدی سرشو میزاره رو پاها امیررضا..مرحله بعدی..دست دست میزنه ک شیشه بده...مرحله بعدی بزور و بکش و بکش😂😂 ک البته کمتر ب این مرحله میرسه وتا سرشو میزاره رو پاها داداشی تسلیم مهربونیش میشه😙😂 گاهی وسط شیشه خوردن یهک مهرانا...
4 خرداد 1398

بانک شعبه دوم خونه خاله 😂😂

رفتیم بانک و مثل همیشه اونقد بهت خوش گذشت و کارمندای بانک رفیق شده بودن ک دم رفتن گفتی عمو خداحافظ...من فردا بازم میام😂😂 ما همیشه اخر وقت میریم بانک و چون اونموقع سرشون خلوت تره و مراجعه کمتر تو هم راحت تری و ازادتر تا رسیدیم رفتی صندلی روبروی رییس نشستی و هرچی بت میگفتیم بیا میگفتی نهههه اینجا قشنگ تره😂 بعد با ریییس شروع کردی حرف زدن و ازت پرسید حالت چطوره گفتی عالی ام😂😂 بعدشم رفتی یه باجه دیگه گفتی عمو یه برگه بده امضا کنم و اوناهم بهت دادن و امضا و اثر انگشت زدی عمر مامان تمون کارات منو یاد بچگی خودم میندازه...البته من چیزی یادم نیست و بچگی م از خاطراتی ک بقیه میگن تو ذهنمه مثل خودم اجتماعی هستی و خجالت نم...
31 ارديبهشت 1398