امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

من و وروجک هام

امیررضا و ده روز تب😞

تا این سن یعنی سه سال و دو ماهگی سخت ترین مریضی بود ک هزار مرتبه شکر پشت سر گذاشتی و اونقد حالت بد بود و تبت بالا ک فقط دراز کش بودی و حتی نمیتونستی بشینی و فقططططط دراز کشیده بودی و تبببب و تب و تب..😞 ن اشتهای غذا داشتی...ن میتونستی بازی کنی..ن حال و حوصله بیرون رفتن و حتی تی وی نگاه کردن داشتی...😞 فقط دراز میکشدی و کل روز خواب بودی اونقد تبت بالا بود ک حتی ب ۴۰ درجه رسید واقعا خدا رحم کرد تشنج نکردی..😞 منی ک بهتون دارو نمیدم مجبور شدم ببرم دکتر و دارو بدم اما مگه خوب میشدی!!!! فقط نمیزاشت بدتر شی و تبت رو کنترل میکرد..همین!! من و تو باهم مریض شدیم و هردو یه علایم داشتیم اما من بخاطر روحیه ت با تموم ...
18 آبان 1398

۱۳ آبان۹۸

هر سال روز دانش اموز برای دانش اموزا هدیه میگیرم و با یه مراسم جشن و شادی و .. تو ذهنشون موندگارش میکنم امسالم علاوه بر هدیه (جوراب) براشون کیک گرفتم چون میدونستم خییلی دوست دارن و خوشحال میشن از روز قبلش ب امیررضا گفتم ک تولدشه و کیک تولدشه و از این بابت خیییییلی خوشحال بود و فک میکرد تموم تزیین ها و بادکنک ها و جشن و شادی ها برا تولدشه😆😆 اینروزا روزهای نقاهت مریضی و سرماخوردگی امیررضاس اما از دیدن کیک مثلا تولد و.. خیلی حال و هواش بهتر شده و روحیه ش عوض شد😆 ...
18 آبان 1398

خوشبختی یعنی داشتن خاله های مهربون 🥰

وقتی مریض احوالی و حاضر نیستی بری تو اتاق تون بخوابی و یهو پنج دقیقه مونده ب زنگ خونه رو صندلی خواب میبره هرچی بت میگفتم بریم تو اتاق حاضر نبودی بری و یهویی خوابت برد و تنها کاری ک تونستم انجام بدم این بود ک تشکت رو بیارم تو دفتر مدرسه😊🥴 عزیزکم چقد مظلوم و معصوم خوابیدی گلپسرم🤩 این عکستو برا خاله ها فرستادم و انتظار داشتم با دیدن عکس فقط ابراز محبت کنن اما بسکه مهربونن اینقد بابت دیدن وضعیتت ناراحت شدن ک از فرستادن عکس پشیمون شدم😄 ...
10 آبان 1398

یه اخر هفته و خونه بازی

اومدیم خونه بازی فسقلی ها اما ب نسبت بیبی لند ک پاتوق همیشگی تونه خیلی بهتون خوش نگذشت و ب پیشنهاد خودتون سانس رو تموم کردیم این عکسا مربوط ب یه پنجشنبه بود ک من و بچه ها تنها بودیم و بابایی رفته بودن ولایت خودشون😄 ...
10 آبان 1398

اولین بارون سال۹۸ 👈۴ آبان

اولین بارون سال ۹۸ دقیقا تو پایان یک سال و چهار ماهگی مهرانا جونم یعنی ۴ آبان باریدن گرفت بارش بارونش دو روز طول کشید و خیییلی خوب بود اینا همه از برکت وجود نازنین گلدخترمونه ک خدا هر ماه ب مناسبت ماهگردش یه نعمت و برکت میده 🥰🥰🥰🥰 این عکسامیررضا خان و تیام دختر همسایه س ک با اولین بارش سریجوگیر شدن و لباس زمستونی تن کردن😂 ...
9 آبان 1398

پایان سه سالگی امیررضا و یه عالمه تغییر رفتاری😍

عمر منننننی😍 تموم زندگی منی😍😍 فقط خدا میدونه چقققد دوستت دارم و چقد دلامون باهم جفت و جوره😍😍 هر روز ک میگذره و ب روزهای داشتنت اضافه می شه علاقه و دلبستگی م هم بهت بیشتر و بیشتر میشه و بیشتر از قبل و کمتر از بعد عاشق و و دلبسته ت میشم پایان سه سالگی و وارد شدن ب چهار سالگی یه مرحله خییییلی شیرین بود شیرین و پر از خاطرات قشنگ حس میکنم وارد چهار سالگی ک شدی با تموم بچگی و دنیای کودکیت خیلی بزرگ و فهمیده شدی و خیلی جاها مثل یه ادم بزرگ رفتار میکنی و انتظار رفتار بهتر از ما داری🤗😎 از لحاظ تغذیه باید بگم بالاخره میشه خیلی از غذاها رو بدون میکس بهت بدم و میتونی راحت تر بجوی مثلا تا قبل از...
9 آبان 1398

هیس!!!خواهر برادری امتحان دارن😂😂

این عکس ساعت شش ونیم صبحه و ما داشتیم تو اتاق صبحونه میخوردیم و برا رفتن ب مدرسه اماده میشدیم ک یهو هر دوتون اومدین تو اتاق و صورت نشسته کتاب گرفتین دستتون و شروع کردین ب ورق زدن و مثلا خوندن گفتم امیررضا!!مامان صبحونه میخوری؟؟ گفتی مگه نمیبینی من امتحان دارم😅😅😂😂 هرکاری هم ک برادری انجام میده خواهری تکرار میکنه😄😄😄😄 فیلم این لحظات رو هم گرفتم😂😄🥰 ...
2 آبان 1398