امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

من و وروجک هام

از دل نرود هر آنکه از دیده رود...

قبلن ها ک بی بی جون بود هروقت میرفتیم رامشیر اول میرفتیم خونه شون بهش سر میزدیم بعد میرفتیم خونه های دیگه الانم ب رسم گذشته هروقت میریم رامشیر اول میریم ب بی بی جون سر میزنیم امیررضا دیگه مسیر رو میشناسه و تا برسیم ورودی شهر میگه مامان بریم پیش بی بی جون...😔 اینروزا خیلی دلتنگم..کلا با هر تغییر فصل و ماه و شرایط و.. خیلی نبودنت دلتنگم میکنه این عکس نیمه شعبان سال۹۸هست و یهو دلم هوای بی بی جون رو کرد و پاشدیم رفتیم رامشیر ...
2 ارديبهشت 1398

خوش خواب شنیدین؟؟این کم خوابشه😂

شب قبلش خواب مامان جونتون رو دیدم و ساعت چهار صبح از خواب پریدم و دیگه خوابم نبردو شروع کردم ب خوندن دعاهای ماه شعبان و قرایت قران و.. ساعت پنج و نیم از خواب پاشدی و تا خوده مدرسه بیدار بودی ‌و حدودساعتای نه صبح خوابیدی تا یازده و نیم ظهر بعد نفس کششششش بیدار تا هفت بعد از ظهر منم از ساعت چهار صبح بیدار همین عکستو برا خاله فرستادم و گفتم الان خوابید خییییلی کم خوابی خییییلی گاهی از شدت بی خوابی هات سرگیجه و حالت تهوع میگیرم و واقعا کم میارم اما همش میگم خداروشکر ک ب خوشی و سلامتی بیداره و صبوری میکنم ...
2 ارديبهشت 1398

پخت ماکارونی در مدرسه ب سفارش آقاااااا😋😚

یهویی در کمد مدرسه رو باز کردی و باقی مونده بسته ماکارونی رو ک دانش اموزا برای مسابقه سازه ها استفاده کرده بودن رو دیدی و اصرررار ک شام درست کنی(ب ماکارونی میگی شام) دیگه خاله رباب مهربون و دوست داشتنی هم مثل همیشه هواتو داشت و برات کمی ابپز کرد اونقد خوشحال بودی ک میگفتی خاله رباب ممنون پختی فیلمش گرفتم ک یادگاری بمونخ ب اقا فیل هم تعارف میکردی😀😂😂 ...
2 ارديبهشت 1398

اقا فیل و امیررضا😁😙

عاشق اقا فیلی هستی ک سوارشی گذاشتم تو مدرسه ک سرگرم شی مثل اکثر بچه های همسنت از بین تمووووم اسباب بازی های بروز و لوکس و قشنگی ک داری ساده ترینو دوست داری و اونم همین اقا فیل هست ک سوارشی شنبه صبح تا رسیدی مدرسه و دیدیش انگار ک یه رفیق قدیمی دیدی و بهش گفتی سلام اقا فیله عزیزم...من رفته بودم با ماشین دور بزنم و بیام😂😂 کل مسیر مدرسه تا خونه خاله ندا رو باهاش میری برات کوچیکه و وقتی باش حرکت میکنی خیلی طنز میشی😅 ...
1 ارديبهشت 1398

بزرگ‌مرده کوچولوی مامان😚😚

اینروزا همش دوست داری کارهای بزرگ و پر درد سر و زیاد و سنگین انجام بدی و البته استقلال طلبم شدی و کارهای شخصیتو میگی شما نه!!!خودم مثلا موقع لباس عوض کردن...رفتن ب سرویس..برداشتن وسیله سنگین و.. اولش میگی شما نیا!!! خودم!!!یکم بعد وقتی میبینی کمی سخته میگی کمک!منم میگم شما انجام بده من فقط کمکت میکنم و کارت ک تموم شد میگی آقا انجام داد نه شما😀😂 وقتایی ک میخوایم بریم جایی و وسایل زیادن سنگین ترین وسیله رو برمیداری و میگی دارم کمک میکنم و بزور و کج کج راه میری اما وسیله ت رو تا دم در اسانسور و حتی گاهی ماشین هم میبری😅 موقع سوار شدن ب ماشین میزاری بابا سوار ماشین شه و میری دم در پارکینیگ و مثلا بش فرمون میدی و مثل ادم...
1 ارديبهشت 1398

مهرانای مامان خیلی بغلی شده😯😫😫

  اینروزها حسسابی بهم وابسته شدی و گاهی دیگه تحملم خارج از توانم میشه و خیییییلی بهم فشار میاد گاهی ک چ عرض کنم...از وقتی ک بیدار میشی تا زمانی ک دوباره میخوابی مددددددددام فقط بهم چسبیدی و حاضر نیستی حتی برای چند ثانیه کوتاه ازم دور شی..منظور از دور شی رفتن من ب یه اتاق و یه مکان دیگه نیست دوری یعنی اینکه هردو کنار هم نشسته باشیم ویکی دو وجب فاصله بینمون باشه... فقط میخوای ک تو بغلم باشی.‌همین شاید بزرگ شی و این پست رو بخونی با خودت بگی خیلی هم سخت نیست و مامانی کم طاقت بوده اما تصور کن از صبح ک پا میشی بغل میخوای و بغلمی و مجبورم با همین حالت بغل کردن صبحونه بزارم...بخورم..صبحانه هردوتونو بدم..اشپزی کنم..ناهار بز...
29 فروردين 1398