امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

من و وروجک هام

مهرانای مامان خیلی بغلی شده😯😫😫

1398/1/29 0:22
نویسنده : مامان صدیقه
771 بازدید
اشتراک گذاری
 

اینروزها حسسابی بهم وابسته شدی و گاهی دیگه تحملم خارج از توانم میشه و خیییییلی بهم فشار میاد

گاهی ک چ عرض کنم...از وقتی ک بیدار میشی تا زمانی ک دوباره میخوابی مددددددددام فقط بهم چسبیدی و حاضر نیستی حتی برای چند ثانیه کوتاه ازم دور شی..منظور از دور شی رفتن من ب یه اتاق و یه مکان دیگه نیست دوری یعنی اینکه هردو کنار هم نشسته باشیم ویکی دو وجب فاصله بینمون باشه...

فقط میخوای ک تو بغلم باشی.‌همین

شاید بزرگ شی و این پست رو بخونی با خودت بگی خیلی هم سخت نیست و مامانی کم طاقت بوده اما تصور کن از صبح ک پا میشی بغل میخوای و بغلمی و مجبورم با همین حالت بغل کردن صبحونه بزارم...بخورم..صبحانه هردوتونو بدم..اشپزی کنم..ناهار بزارم...بخورم...وسایل جمع کنم..حتی وقتی ک کاری ندارم و استراحت میکنم بازم بغلمه و حتی یه لیوان چایی با خیال راحت نمیتونم بنوشم..

میدونی بخاطر همین تو بغل بودن هات سر سفره و ریخت و پاش هات و ترس از سوختنت و..چند بارررررر از شدت فشار روحی وسط غذا خوردن قهر کردم و غذا نخورده از سر سفره پاشدم..البته حتی تو این قهرها و پا شدن ها بغلمی😁

ن حاضری تو روروک بشینی ن تو کالسکه ن هیچ جا بجز بغل مامان..

حتی تی وی و برنامه های مورد علاقتو فقط تو بغل مامان نگاه میکنی

همش بغلمی و حتی وقتایی ک خوابی برا شیر خوردن ک بیدار میشی چشم بسته دنبالم میگردی و گریه میکنی

همش بغل کردنت تموم دستامو درد اورده..درد ک میگم ن در حد یه درد عادی..در حدی ک شبها از درد دستم از خواب میپرم...صبح ها تا دمدمه های ظهر خواب میرن و سِر میشن...حتی گاهی کنترلشونو از دست میدم و برا انجام کارهام زمان بیشتری رو لازم دارم

خیلی ها میگن بابا بزارش زمین چند باری گریه میکنه عادت میکنه..و... ولی اصللللا دلم نمیاد باهات اینکارو کنم و اینطور عذابت بدم

اخه یه وقتایی ک مجبورم زمین بزارمت و برم سرویس و یا هر کار دیگه ای ک واقعا نمیشه بغلم باشی مثل ابکشی برنج و ماکارونی..لکه گیری لباس و..

تا کارمو انجام بدم و بیام سراغت از شدت گریه هلللللللاک میشی و سیل اشکه ک از چشمات و جییییییییغه ک ازت بلند میشه

از این وضعیت خیلی خسته شدم و همش میگم یعنی میشه اینروزها تموم شه؟؟؟

رابطه ت ک بابایی اصلا جور نیست و فقط دورادور براش میخندی و دست میزنی همینکه بیاد سمتت منو محکم میگیری و گریه میکنی

فقط و فقط مامان و بعد از مامان تنها خاله نداست ک کنارش ارامش داری و از سر شوق و اختیارخودت میری تو بغلش و گاهی حتی حاضر نیستی بغلم بیایی

اونقد حضور خاله ندا خوبه ک با دیدنش و سپردنت ب خاله خستگی توخونه م تا حد خییییلی زیادی رفع میشه و گاهی ک از دستت کلافه میشم ب خاله پیام میدم و شکایتت روپیشش میبرم😁😁

عکس هایی ک تو این پست گذاشتم مربوط ب چند وقت پیشه ...شب خواب بودی و یهو بیدار شدی گوشی دیدی و خواب زده شدی و بدوووو اومدی سراغش😁😁

انشالله اینروزهای سخت هم مثل روزهای سختی ک با امیررضا داشتم میگذره و تموم میشه..

از خدا میخوام طاقتمو بیشتر کنه و بتونم از مهمون های خونه م ک تو و داداشی هستین ب بهترین نحو نگه داری کنم و بتونم از هردوتون انسانی با انسانیت کامل بسازم😙😙

پسندها (5)

نظرات (0)