امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

من و وروجک هام

اولین و اخرررررین تجربه مهدکودک رفتن😘😘

1398/3/24 12:46
نویسنده : مامان صدیقه
241 بازدید
اشتراک گذاری

تصمیم گرفتم برا پر کردن اوقات تابستون و تنوع لحظات و اینکه مدام تو خونه نباشین وخسته بشین تابستون مهد ببرمتون واولین گزینه موسسه کودک خلاق بذهنم رسید

بعداز کلی امروز و فرداکردن روز رفتن فرارسید و هر طوری بودرفتیم

اخه اینروزا متاسفانه سردردهای مامان باز شروع شده و شدید تر شده و روزی ک میخواستیم بریم مهدحال خوشی نداشتم اما چون از صبح قولش رو ب امیررضا داده بودم و طول روز مدام میپرسید مامان حالا کجا میخوایم بریم؟؟مامان پس کی میریم مهد کودک؟؟و..دلم نیومد ک نبرم و با چندتا مسکن سرپا شدم و راهی شدیم

بدو ورود هر دوتون از دیدن اونهمه بچه و اونهمه وسایل بازی و دیوارهای رنگارنگ کلی ذوق کردین

مهرانا ک تموم مکان ها رو چار دست و پا میرفت و مثل همیشه از شدت خوشحالی ابروهاشو میزد بالا وصدانازک میکرد ومیخندید😂😁😁

ب قول مدیر موسسه ب این خانم کوچولو بیشتر از همه خوش گذشته😂😙

امیررضا اولش حاضر نمیشد ک تو جمع و با بچه ها باشه و حتی حاضر ب رفتن تو کلاس هایی ک بچه ها ومربی ها بودن نمیشد و ترجیح میداد تنهایی یا دو سه نفری بازی کنه

ولی دست اخر ب جمع بچه ها وارد شد و کلی بازی کرد

اونقد ب هردوتون خوش گذشت ک رسیدیم خونه انرژی هردوتاتون کامممل گرفته شده بود و حسابی گرسنه و خسته بودین

و دیگه نیاز نبود مثل هر روز کلی تو خونه باهاتون بازی کنیم و سر و کله بزنیم😂😙

این یه طرف ماجرا بود و ولی اونور قضیه خیلی بدتر از حدتصورم بود

درسته بچه ها دو ساعتی رو حسابی سرگرم شدن اما خوب خیلی ضعف ها و ایراد ها داشت

اول اینکه مربی ها اصللللا کنترل وتسلطی ب بچه ها نداشتن و بچه ها خیلی گستاخ و کمی ناهنجار بودن..مثلا مربی به یکی شون گفت اگه شیطونی کنی نمیبرمت بدمینتون بازی کنیم پسر بچه هم اول یه مشت ب شکم مربی زد و بعدش مقعنه شو کشید😲😲😲😲

یکی دو تاشونم ک سنشون بیشتربود متاسفانه چندتا حرف بد مثبت ۵۰ میگفتن ک رفتم تو لغت نامه معین برا فهمیدن معنیش فرهنگ نامه گفت ببند منو ک آب شدم😂😂😂

با اینکه مثلا با گروه سنی سه تا چهار ساله اورده بودمشون

مربی و مدیر ازم خواستن ک تو سالن انتظار باشم تا بچه ها خودشون راحت برن بازی کنن اما بشون گفتم هم جلسه اوله و میخوام شیوه کار مربی ها ببینم هم بچه هام ب شدت بهم وابسته ن و بدون من نمیرن و اگه قرار شد همیشه بیارمشون باید ک خودمم همراهشوت باشم و مدیر موسسه مخالفتی نکرد.. یکی دوبار هم اومدم تو سالن نشستم و صدای گریه مهرانا و مامان مامان کجایی.. بیا پیشم امیررضا بلند شد و متوجه صداقت مطلب شدن🤗🤗

مثلا یجا مثلا ازمایش علوم داشتن و سه ظرف الکل و سرکه و اب گذاشتن ک یخ بزنه تا ببینن کدوم یخ زده...مربی ظرفا رو گذاشت رومیز و رفت ک گوشی بیاره و عکس بگیره بفرسته تو گروه برا والدین یکی از بچه ها ب الکل زبون زد و..

قطعا ب خانواده ش نمیگن..

وای خدا تصور اینکه شماها رو تو این محیط ها تنها بزارم وحشتناکه..

یا مثلا دست اخر هرکس غذا و خوراکیشو نمیخورد مربی میگفت ب دوستاتون تعارف کنید و ظرفتونو خالی کنید و بزارین تو کیفتون

بماند پسر بچه هایی ک بجای بازی فقط همو کتک میزدن و بهم وسیله پرت میکردن!!!

خلاصه درسته سرگرم شدین اما متاسفانه تموم اموزش های اخلاقی ک‌ تو خونه باتون کار میکردمو زیر پا میزاشتن و به هیچ وجه حاضر نیستم تحت هیچ شرایطی تو این سن شماها رو ب این‌محیط ببرم

نمیدونم شیوه کار تموم‌مهدها اینه یا انتظار من خیلی بالاس

خوب البته با خودم میگم اکثر بچه هایی ک اینجا هستن از کم کاری والدینه ک برا از سرخود باز کردن مسولیت بچه ها میفرستنشون اینجا و در صد خیلی کمی از اونها مادرای شاغل و تحت اجباری دارن ک اومدن

اما بازم خوب شد ک رفتمو از نزدیک جو رو دیدم اخه گاهی بسرم میزنه مدیریت رو رها کنم و با پست یه دبیر منتقل شم مرکز استان اما با این شرایط ب هیچ وجه حاضر نیستم راهی بچه ها و تربیت شون رو فدای خودم کنم😘😘

عشقولای من بی نهایت دوستتون دارم و همیشه کنارتون میمونم😙😙

پسندها (3)

نظرات (4)

دخــــــتــرخــــالــــہدخــــــتــرخــــالــــہ
24 خرداد 98 13:17
لطفا ما را هم دنبال کنید
مامان صدیقه
پاسخ
حتما..خوشحال میشم😙
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
24 خرداد 98 14:11
چه تجربه قشنگی😍💞..انشاالله دانشگاه رفتنتون عشقاا😘😘💖
مامان صدیقه
پاسخ
ممنون از دعای قشتگت😙😙وای یعنی میرسه اونروز😍😍
❤️Maman juni❤️Maman juni
24 خرداد 98 15:24
ای جانم 
درپناه حق باشی ❤️
مامان صدیقه
پاسخ
ممنون مهربونم💝
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
24 خرداد 98 16:49
موفق باشین انشالله
مامان صدیقه
پاسخ
ممنون مامان بزرگ مهربون💝