یک روز اداری با امیررضای دو سال و چهار ماهه ما😙😙
امروز برای برداشت از حساب مدرسه لازم بود برم اداره اموزش وپرورش و من و شما و بابایی باهم رفتیم ومهرانا رو تو مدرسه پیش خاله ندا گذاشتیم
کنار اداره مون یه مجسمه پرنده س و تا دیدی بهم گفتی مامان عکس و رفتی پیشش و خواستی ک ازت عکس بگیرم😁چ خودتو تحویل میگیری آقا امیررضا😁😙😙
تو سالن اداره یکجا بند نمیشدی وهمه اتاق روسر میزدی و سلام میکردی😉
یه ویژگی خیییلی خوبی ک داری اینکه تو جمع و مکان اجتماعی شلوغ و جدید اصلللللا خجالت نمیکشی و اعتماد بنفس زیادی داری😙افررررین ب این شخصیت دوست داشتنی و محبوب😙😙😙
بعد از اداره رفتیم بانک و اونجا وایلا کردی😂 و همه صندلی چرخ دارها ک مشتری بر اونها میشینن رو امتحان کردی ومینشستی ومیخواستی ک چرخت بدیم😅تنها شانسی ک اوردیم این بود ک اخر وقت بود و یکی دو نفر بیشتر تو بانکنبودن😊
اخر وقت ک نگهبان در خواست در رو ببنده رفتی پیشش وگفتی نبند..ماشین ما.یعنی در رو نبند ماشینما بیرونه و فک میکردی در رو ک ببندن نمیشه بریم بیرون😂
منم ک همیشه دست ب گوشی و تموم لحظاتتون رو ثبت میکنم😎😋😅😍
وسط عکس گرفتن کنار پرنده بودی ک یهو باجه تلفن رو دیدی و خوشحال بدو بدو کردی و رفتی سمتش و تو دنیای خودت تماس گرفتی و حرف میزدی😁
بعد از بانک با بابایی رفتی قسمت ضمن خدمت اداره واونجا هم کلی گشت و گذار کردی😙بازم خوش شانسی اوردی و اوردیم ک تایم خلوت کاری بود و هم تو راحت بودی وهم ما کمتر اذیت شدیم و منم ک رررراحت مشغول عکاسی و ثبت لحظات شیرین گلپسرم و میدیدم بهت خوش گذشته و خوشحالی خوشحال میشدم و انرژی میگرفتم😙😙😙