بانک رفتن امیررضا😍😍
صبح کار بانکی داشتیم و بابا رفت بانک و چون خیلی مراجعه کننده نبود اومدم دنبالم ک برم امضا بزنم و بیام
منم دیدم پیش خاله ربابی و سرگرمی همراه خودم نبردمت
همینکه رسیدیم بانک خاله رباب تماس گرفت و گفت ک بی قراری میکنی و وقتی از پشت تلفن صدای گریه هات و ماما ماما گفتن هاتو شنیدم دلم میخواست پرواز کنم و هرچی زودتر خودمو بهت برسونم
کارمو نیمه رها کردم و ب بابا گفتم هرچی زودتر برسونم ک قلبم داره از جا میکنه...عمرم پسرم گریه میکنه
و اومدم مدرسه و از دم حیاط مدرسه صدای گریه ت رو میشنیدم و تا رسیدم بغلت کردم و..
اماده ت کردمو با خودم بردمت
تو بانک صدای خانمی ک شماره میخوند رو میشنیدی و رفتی پیش رییس بانک و پرسیدی عمو این خانمه کجاس..
😃
خداروشکر خیلی اجتماعی و خوب هستی و از فضا و ادم های جدید فرار نمیکنی
در بانک ک بطور خودکار بازو بسته میشد خیییلی برات جالب بود و تا مدتها تو خونه یادش میکردی و میگفتی در بانک باز میشه..بسته میشه و با دستات حالتشو نشون میدی😂