امیررضا و جوجه های خاله کلثوم
چند مدتی میشد ک خاله کلثوم دوتا جوجه گرفته و هروقت باهاش تماس میگرفتی ازت دعوت میکرد بیایی جوجه هاشو ببینی😊
و منم هربار جواب مثبت بهت میدادم تا اینکه یکروز صبح تا پاشدی خاله تماس گرفت و مثل همیشه حرف جوجه وسط اومد و منم گفتم امروز حتمااااا میبرمت..و هر زمان ک بگم قول میدم سر حرفم میمونم ک بهم اعتماد کنی و باورم کنی
کل روز چشم انتظار رفتن خونه خاله بودی
اونروز از شانس خوبمون بخاطر فشار کار جسمی و روحی سردرد شدید گرفتم و عصب های دستم بی حس شده بودن و تاحدی ک حتی نمیتونستم ظرفی ب دست بگیرم و لیوان و پیشدت و کاسه و.. بود ک مرتب از دستم میافتاد و میشکست
وخلاصه خیلی رو براه نبودم و میخواستم یه جورایی منصرفت کنم وبهت گفتم امیررضا خاله ممکنه خواب باشه بریم پارک ترامبولین بازی کنیم بهتره!!و اصللللا رضایت نمیدادی
بهت گفتم خوب پس تو و بابایی باهم برید خونه خاله کلثوم و من بعدا میام پیشتون بازم قبول نمیکردی
بعد یهو اومدی کنارم و منو بغل کردی و گفتی مامان خوشگله...مامان قشنگه..شما نازی..شما مهربونی..بخند.. اونقد شیرین زبونی کردی ک بند دلم پاره شد و محکم بغلت کردم و گفتم مامان تو جوووون بخواه از من..و از اینکه میدیدیم چققققد مشتاق رفتنی دلم نیومد نبرمت و با اون حال و روزم اماده رفتن شدم و همگی باهم رفتیم.
کل مدت پیش جوجه ها بودی و همش نگاشون میکردی..
اولش یکم ترسیدی اما کم کم ترست ریخت اما بازم بشون دست نمیزدی
یجا دیدی اجی داره شیر میخوره شیشه رو ازم گرفتی و خواستی به جوجه ها بدی ک بخورن😁😁😁😁
من ک کلا از جوجه و مرغ و خروس بدم میاد و حس میکنم روح افراد خبیث درشون نهفته س(بزرگتر شی فلسفه شو بهت میگم)☺🤔
اما انشالله تابستون برات بلبل میگیرم ک باهاش سرگرم شی...فقط همینو کم داریم😂😂😂😂