امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

من و وروجک هام

آغاز سفر نوروزی اونم چ آغاز وسفری😁😁

1398/1/6 0:39
نویسنده : مامان صدیقه
2,335 بازدید
اشتراک گذاری

سال ۹۸رو با سرماخوردگی دوتا فسقلی هام شروع کردم

امیررضا از دو روز قبل از عید سرماخوردو فردای تحویل سال نوبت مهرانا شد

تا تو خونه بودیم سرماخوردگی مهرانا در حد کاملا عادی بود و دیدیم همه چی طبق روال هست تصمیم گرفتیم عید دیدنی رو امسال از اهواز و خونه خاله ها و دایی های ساکن اهواز شروع کنیم

در حین اماده شدن اینققققد منو اذیت کردین و گریه و زاری و بهونه و.. ک بعد از کلی بدو بدو و اماده کردنتون از شدت خستگی و کلافگی لباسامو در اوردم و از رفتن منصرف شدم

این پیام های من توگروه ب خاله صبری ک قرار بود بریم خونشون

واقعا دیوونه کرده بودین منو

رفتن رو ک کنسل کردم هردوتون رو خوابوندم و همینکه امیررضا پاشد گیررررر ک بریم خونه عسل و هرچی میگفتم بریم پارک...خاله کلثوم و..‌ میگفت نههههه فقط خونه عسل و کفشاش دستش و اصررررارررر ک بریم خونه عسل و منم چون میدونستم دیگه حریفش نمیشم و نمیشه مثل سابق گولت زد دم غروبی دوباره لباس تن کردم و راهی خونه خاله یا بقول امیررضا خونه عسل شدیم

توی راه اوووونقد مهرانا بی تابی کرد و اذیت و گریه ک از فشار عصبی ک برم وارد شد خودمم زدم زیر گریه

هرطوری بود رسیدیم خونه خاله و مثل همیشه امیررضا خندون و شاد ک مودب و مهرانا چسبیده ب مامان😁

بعد از شام رفتیم خونه دایی کمال و اونقققققد امیررضا و دایی باهم بازی کردنک نگوووو

دایی کمال خیلی بچه ها رو دوست داره مخصوصا امیررضا رو

امیررضا کللللی با دایی کشتی گرفت و بازی کرد و عکس سلفی گرفتن و کلی خندیدین

اما مهرانا از اول تا اخر عید دیدنی یا در حال گریه بود یا تو بغلم و خواب و از این دو حالت خارج نبود😁

و اوج تب و بیماری همین شب بود و تاحدی ک مجبور شدیم شبش ببریم دکتر و دارو بدیم

اونقد بی حال بودی ک دایی میاومد دستت رو میبوسید و با ناراحتی میگفت دایی دردت بجونم تب داری؟؟

دوباره تا گریه میکردی میاومد میگفت بزار باش حرف بزنم تا اروم شه..و خلاصه خیلی سعی میکرد ارومت کنه اما نمیشد و ازشدت تبی ک داشتی اصلا متوجه نمیشدی

فک نکن مادر بی مسولیتی هستم و اوج بیماریت یهو اون شب شد وگرنه اگه دم رفتن حالت اینطور بود هیچچ وقت نمیبردمت مهمونی ک اذیت شی😯

اما خداروشکر فرداش حالت خوب شد و خاله هم حمومت داد ک تا تموم مریضی از تنت بره😚😚

این بود ماجرای اغاز سفر نوروز۹۸😁

بعد از اون رفتیم رامشیر و فرداش با خاله هاتون یعنی خواهرای عزیزم راهی سربندر ب مقصد پارک ساحلی شدیم

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
6 فروردین 98 6:29
تعطیلات خوش بگذره🌷