آقای ناظم😉
اقای ناظمی شدی برا خودت و حسابی کمک دست خانم مدیری😂
اینروزا همش دوست داری کمکم کنی و دوست داری مسولیت برعهده بگیری و تا ببینم قصد خرابکاری جدیدی داری میگم اقا امیررضا بیا کمکم و هرحالتی ک باشی بدووووو میایی سمتم و حیطه کمک هات اینکه برو این برگه رو بده ب خانم فلانی و..تو هم همه رو ب فامیل میشناسی و ماموریتت رو ب خوبی انجام میدی😂😘
حتی میدونی کلاس هفتم و هشتم و نهم کدومه و بیشتر از اون اینکه تو سالن ک هستی اسم دانش اموز ک میارم ب کلاسش اشاره میکنی و میدونی ک کدوم کلاسه😂😂😂😙😙😙
جدیدا فامیل بابایی روهم یاد گرفتی و میگی ممتندنیا😂😂
عاشق این مدل راه رفتنتم اخه وقتی بهت مسولیتی میدیم و جوگیرمیشی و میخوای تند تند قدم هاتو برداری خیلی بامزه میشی و دست و پاتو ب حالت ورزش کردن تکون میدی😙😙
جونم امیررضا نفس مامانی قند عسلم😙😙
اونروز خاله رباب میگفت اینقد دوست دارم بزرگی های امیررضا ببینم...چ شکلی میشه..چ جوریه...😙واقعا برا من خیلی دوست داشتنیه ک ببینم بعدها خاله ربابو چقد یادته؟چ احساسی بهش داری؟؟چ خاطراتی ازش تو ذهنت مونده؟؟اون موقع خاله کدوم مرحله از زندگیشه؟؟هرجا ک هستین هردوتون انشالله ک دنیا ب کامتون باشه و خوش باشین😙😙
جدیدا اگه دبیر یا بازدید کننده یا هرکس دیگه سر صندلی مدیر بشینه با بغض و گریه میایی ومیگی خانم فلانی صندلی ماما...بعد مجبور میکنی ک از جاشون پاشن و تا من نشینم خیالت راحت نمیشه😂😂😂