امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

من و وروجک هام

سری عکس های مهرانا از دوربین خاله ندا

اواخر تابستون ک شد پیدا کردن یه پرستار خوب و مطمین برا گلدخترم خیلی ذهنمو مشغول کرد و به همه سپردم ک یه نفر مطمین پیدا کنن و جور نمیشد تا اینکه بالاخره به لطف خدا و دل کوچیک و معصوم مهرانا ندا خانوم گل قبول زحمت کردن😙قبل از اینکه خاله ندا رو ببینم و مهرانا رو بسپرم دستشون اونقد استری داشتم ک نکنه کم کاری کنه و دختره ۳ ماهم اذیت شه بعد به خودم دلداری میدادم ک هر ربع ساعت میرم سرمیزنم ونظارت میکنم اما خداروشکر تاخاله رو دیدم خیالم راحت شد ک اگه نگم بیشتر از من حواسش هست کمتر هم نیست 😙 خاله ندا یه مامان مهربون و خیلی با تجربه دارن ک تو زمینه مهرانا و مشکلات نوزادی و..از تجربه هاشون خیلی استفاده میکنم.. یکی از...
11 آذر 1397

خاله رباب بهترین پرستار دنیا😙

حسابی سرماخورده بودی و کل شب ناله میکردی و من تاخود صبح بالا سرت بودم ک مبادا تو خواب طوریت بشه و تبت بره بالا.‌صبح ک شد ب بابامحمد گفتم ک تنهایی بره مدرسه و ما میمونیم خونه استراحت اما تا اسم مدرسه رو شنیدی با حال بدت از جا پریدی و رفتی سمت در و میگفتی لُباب..مدرسه(یعنی بریم خاله رباب ک تومدرسه س)😁خییییلی خاله رو دوست داری و در هر حالتی ک باشی اسم خاله بیاد چشمات برق میزنه😍اونقدبا خاله بهت خوش میگذره ک زنگ اخر خاله برا رفتن ب خونه یواشکی میره ک رفتنش رو نبینی و گریه زاری نکنی.. یه بار بابای خاله اومدن دنبال خاله و وقتی دیدی خاله سوار ماشین شد با گریه داد میزدی باباحجی اَخخخخخِ😄😁گاهی وقتی میبینی گریه میکنم میایی پیشم و میگی :لباب؟؟فر...
11 آذر 1397

نمایشگاه کودک و نوجوان ماهشهر

از رفتن به نمایشگاه و سرزدن ب غرفه ها حسابی خوشحال شدی مخصوصا غرفه هایی ک چراغ رنگی و ریسه داشتن بیشتر از همه توجهت روجلب میکرد. هروقت اهنگ شاد وجدید پخش میشد با صدای بلند میگفتی هوراااااا😁حاصل رفتن ب نمایشگاه خرید ۴کتاب برای آقاامیررضا شد ...
10 آذر 1397

قورمه سبزی غذای مورد علاقه امیررضاخان

عاشق قورمه سبزی هستی مخصوصا لوبیای اون و هرزمانی بخوام شروع ب پختش کنم از شدت علاقه کفگیر میاری و میایی تو بالکن با من سبزی رو هم میزنی و مدام این جمله رو تکرار میکنی:اُومه ثبزی اوشمزه..به به.. و تا زمانی ک قورمه داریم تموم سهم غذات رو تا اخر میخوری ...
9 آذر 1397

سوار ماشین و رفتن به مدرسه

یکی از پررنگ ترین خاطراتتون مدرسه رفتنه و حسابی بهتون خوش میگذره یکی از بهترین لحظات فسقلی هام رفتن ب مدرسه س و حسابی بهشون خوش میگذره مخصوصا ب امیررضا ک اونجا کلی دوست پیدا کرده و تموم دبیرا رو ب فامیل و دانش اموزا رو ب اسم میشناسه و صدا میزنه😁 و از همه بهتر خاله رباب پرستار امیررضاس ک همو خییییییییییلی دوست دارن تا حدی ک تموم تابستونی ک مدرسه نمیرفتیم امیررضا خاله رو یادمیکرد(لُباب) و تا الان ک دوماه از سال تحصیلی گذشته و هرروز خاله رو میبینه و کلی هم باهم بازی میکنن اما بازم زنگ اخر موقع رفتن خاله رباب کلی گریه زاری میکنه و دوست نداره بریم خونه ...
9 آذر 1397

حموم سلامتی گلدخترم💕

عاشق حموم کردنی و تو حموم و موقع اب ریختن ارومی و لذت میبری بخاطر همین هفته ای دوبار میریم حموم و مثل همیشه بعداز حموم ب نیت سلامتی غلست میدم ک انشالله تا حموم بعدی تنت سالم بمونه گلدخترم💕ولی بیشتر از حموم سشوار بعد از حموم رو دوست داری وتا خاموش میکنم دست وپا میزنی ک دوباره روشن کنم😙 ...
9 آذر 1397

حریربادوم خوری خواهر برادری

اولین باری ک شروع کردم ب مهرانا حریربادوم دادم خیییلی برا امیررضا جالی بود ک اجی داره غذا میخوره و از شدت ذوق زدگی میگفت آقا...یعنی اقا امیررضا بهش غذا بده و منم برا اینکه حسادت نکنه اجازه دادم چند قاشقی رو بهش بده😄هردوشون خیلی ذوق کردن و بی صدا سرگرم شدن.. ...
9 آذر 1397

یه خوب کنار سارا و فردوس و محمدحسین😙

یه شب خوب کنار خوبان😚مبارک باشی مهرانا بهونه ای شد تا یه شب خوب سپری کنیم..اما ب رسم همیشه بعداز رفتن و خداحافظی مهمونا چند دقیقه ای روباید گریه زاری های امیررضا رو صبوری کنیم..پشت سرهمه گریه میکنه و کمی بعد اروم میشه و بیشترین گریه ها سهم خاله کلثوم و خاله رباب و آلا و عمو عدنان ...
8 آذر 1397