دل را به فدای قدمت میریزم یکبار دگر اگر تو تکرار شوی...💔💔
تو هر دو عکس کنار بی بی جونت هستی😔😔
یادش بخیر هروقت میرفتیم رامشیر همه خونه ها سر میزدیم و شبها خونه بی بی جون میموندیم و تا خود صبح بیدار بودیم و از هر دری حرف میزدیم
سر شب ک بابا حاجی میخوابید من و شما و بابایی میاومدیم کنار بی بی جون و بی بی ار خاطرات بچگی من و بقیه خاله ها و دایی هات تا خاطرات قدیم خودشون و اتفاقات روزمره زندگی برامون صحبت میکرد
وسط صحبت هاشون مدام ب بابایی میگفتن برو بخواب..تو جاده بودی خسته ای..اما بابایی هم مثل ما دلش نمیاومد از کنار بی بی جون بره و تانصف های شب مارو همراهی میکرد😌
گاهی ب شوخی میگفتیم ماما نکنه شما خوابت میاد روت نمیشه بگی!!!!میگفت نهههههههه من شب تا صبح بیدارم و از خدامه کسی پیشم باشه ک حوصله م سر نره😔😔
با تموم اذیتی هایی ک داشتی
بی بی جون خییییلی دوست داشت و هر بار ک میرفتیم و یکی دوشب میموندیم زمان برگشت بی بی جون خیییییلی گریه میکرد و میگفت جاتون خالی میشه و منمچون هنوز نرفته دلتنگش بودم وسط دلداری هام میزدم زیر گریه و باگریه از کنار بی بی جون میرفتیم
دورت بگردم مامااااا اگه میدونستم این روزها اخرین روزهایی ک کنارمون هستی هیچوقت ب خونه خودم برنمیگشتم🙁🙁🙁😓😓😓😓😓
هروقت بابا حاجی میرفت خمین زنگ میزد بهمون و میخواست ک بریم خونشون و ماهم با کمال میل میرفتیم وبهترین خاطرات من و شماو بی بی جون تو همین ایام ها رقم میخورد😑😑😑