امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

من و وروجک هام

تو خودت خاص ترین نقطه حساس منی

1397/10/6 0:58
نویسنده : مامان صدیقه
462 بازدید
اشتراک گذاری

مهرانا گلی..دختر پر مهر ومحبت مامانی..نازنین من..قربون نگاه معصوم وپاکت بشم😙امروز متوجه شدم بیشتر از اون چیزی ک فکر میکردم دوستت دارم وبرام عزیزی😙متوجه شدم بیشتر از اونی ک فکر میکردم برام مهمی و بهت وابسته و دل بسته شدم و هیچی از خدا نمیخوام ب جز سلامتی و تن سالمت😙😙

امروز تو مدرسه کار عقب مونده داشتم ک باید امروز تموم میکردم و کمی کار بانکی و.. به همین خاطر از ساعت ده و نیم رفتیم مدرسه و شما پیش خاله ندا موندی و وقتی دیدمت خاله گفتن ک ظاهرا یکم پای راستت رو کج میزاری و نکنه مشکلی هست وگفتن ک بفکر باشم

اون لحظه ک خاله اینوگفت نگاه ب پات کردم و دیدم اره تا حدی پای راستت رو کمی کج میزاری🙁اون لحظه با اینکه اصلا ب روی خودم نیاوردم ک یکوقت خاله فک نکنه از حرفش ناراحت شدم اما از اینکه نکنه واقعا مشکلی داشته باشی خییییلی ناراحت شدم خیییییلی😳😳😳

تو یه لحظه هزار تا فکر و خیال و اینده و گذشته اومد ب ذهنم..اولین جمله ای ک تو دلم گفتم این بود ک خدایا منو ببخش گاهی ب خاطر بی خوابی و اذیتی هاش شکایت میکنم و حاضرم شب تا صبح بیدار بمونم فقط دخترم سالم باشه😟😓

دیگه هیچی برام مهم نبود فقز بدونم ک مشکل خاصی نیست😌

من ب شخصه خییییلی ب بچه هام و سلامت جسم و روانشون حساسم و خیییییلی براشون وقت میزارم و خیلی وقتا ازخودم و استراحتم میگذرم خیییلی ها بهم انتقاد میکنن اما یه جاهایی دست خودم نیست و نمیتونم و یه جاهایی میگم ک ایناامانت خدا دست منن و این منم ک باید ازشون نگه داری کنم اونم ب بهترین شکل ممکن😙 مهمون چند ساله خونه م هستن و چشم رو هم بزارم رفتن از این خونه و چشم انتظار اومدنشون میشم😙

کم کم خوابت گرفت و خوابیدی و خاله برات لالایی گذاشت و لالایی خیلی اروم و محزون بود و یکم دیگه میموندم اشکم میرخت و فوری از اتاق زدم بیرون..

نفس مامانی..دخترک معصومم دلم میخواست اون لحظه محکم بغلت کنم و با صدای بلند گریه کنم و از خدا بخوام هیچی نباشه اما مثل همیشه حفظ ظاهر کردم و ب روی خودم نیاوردم و رفتم دفتر و ب کارهام رسیدم اما مدام ذهنم درگیر بود و همش دلم میخواست ب یه نفر سومی بگم و اون لحظه چققققد جای خالی ماما رو حس کردم و بهش گفتم ماما کاش بودی باهات تماس میگرفتم و میگفتم و و توهم میگفتی چیزی نیست🙁حالا ک نیستی اما میدونم صدامو میشنوی پس ماما برام دعا کن چیزی نباشه😢

بازم دلم اروم نشد و حس کردم اگه مثل همیشه با فاطمه حرف بزنم سبک میشم رفتم تو کلاس نهمی ها ک ورزش داشتن و باهاش تماس گرفتم و بش گفتم فقط ازش خواستم زیاد توضیح نخواه ک بغض کردم و حرف بزنم میشکنه

فاطمه گفت چیزی نیست اما برا اطمینان ببر دکتر رسیدیم خونه اما پزشک متخصص فقط یکشنبه وچهارشنبه هست و فعلا باید منتظر بمونیم و منم تواین فاصله ب زینب زنگ زدم و از خانم دکترمون راهنمایی خواستم اونم گفت عادی و..ج

انشالله ک همینطور باشه و هیچی نباشه..دردت ب جونم دخترکم.‌..قربون خنده های شیرین تر از عسل برم ک با یه خنده ت تموووووم شب زنده داری ها و خستگی هاش از یادم میره😙😙تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم😙

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)