یه شب عالی با خاله و آلا و باباحاجی و خانواده دایی منصور
فدای قلب مهربون گلپسرم ک از شدت مهرو محبت و مهمون نوازی هر کی بیاد خونمون بعداز رفتن مراسم گریه زاری داریم و از لحظه اومدن مهمونا استرس رفتنشون و بی تابی هاتو داریم و هرچی زمان بیشتری مهمون بمونه خوشحال تر میشی و اخرش گریه هات بیشتر
خاله صبری و عسل و باباحاجی وتاجیه ودایی منصور و زن دایی و علیرضا و آلا شام مهمون ما بودن وقتی اومدن اینققققققد خوشحال بودی ک نمیدونستی چکارکنی و چی بگی وسر سفره ب همه میگفتی بفرمایید ته دیگ و به تک تک نگاه میکردی ک ایا میخورن یا نه😂😂😂
اونقد مست شادی بودی ک ب تقلید از آلا و عسل تو زمان مهمونی منو خاله صدا میزدی😂😂😂
دم رفتن خییییییییلی گریه کردی و بخاطر اینکه ارومت کنیم بردیمت سوپرمارکت محله ک بستنی بخریم اما برعکس همیشه ک حواست از مهمونا پرت میشد گریه ت بند نمیاومد و میگفتی اَستنی نخام(بستنی نمیخوام)..دایی اَنصور لَفت(دایی منصور رفت)
مامادورت برگرده وقتی گریه میکنی و اشکاتو میبینم دنیا سرم خراب میشه اصل طاقت اشکاتو ندارم و هروقت ک گریه میکنی میگم مامان قربون اشکات بره انشالله فقط برا اهل بیت اشک غصه بریزی😗