یه روز خوب با خوبترینا😙😙
یه روز خانواده خاله ندا اومدن و باهم رفتیم سربندر گردی
فک میکردم بعد از گذشت یک هفته اگه مهرانا خاله ندا و خانواده رو ببینه غریبگی کنه
اما با کمال تعجب دیدم ک شناختش و از دیدن خاله ندا اونقققققققد خوشحال بود ک خاله رو بوسید
کل وقتی ک با خاله بودی همش میخندیدی و ارامش خاصی داشتی بقول مامان خاله ندا انگار ک مهرانا هم دلتنگ ما بود
واقعا هم همینطوره..خوده من بعداز گذشت یک هفته خیییلی دلتنگشون شدم و دوست داشتم هرچ زودتر ببینمشون
خوبی خونه خاله ندا اینکه چون خودشون تجربه بچه دارن چطور رفتار کردن با بچه ها رو بلدن و مهم تر از همه صبر و حوصله زیادی دارن و همیشه با مهربونی هاشون هردو وروجک منو تحمل میکنن😙😙
بازم یاده حرف دایی کمال میافتم ک میگه ادم بعد از بچه دار شدن جایی راحته و بهش خوش میگذره ک ب بچه هاش خوش بگذره😙😙😙
امیررضا هم اینقققد از اومدن خاله ساجده خوشحال بود ک صبح تا پاشد گفت مامان امروز ساجده میاد؟؟گفتم اره...گفت شیدا؟؟؟گفتم اره...گفت ندا؟؟؟گفتم اررره...گفت مامان جون؟؟گفتم اره..گفت هووورااااا😙😙😙😙