امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

من و وروجک هام

امیررضا واسکلت😃

یادمه دبستان ک بودم تو مدرسه یه اسکلت داشتیم و خیییییلی ازش میترسیدم حتی گاهی خوابشو میدیم و تو تاریکی خونه حس میکردم الانه ک اسکلته بیاد 😂😂😂😂 اما ظاهرا دهه نودی ها خییییلی پر دل و جراتن ‌ک ن تنها نمیترسن ک‌ متوجه میشن ظاخر یه انسان رو داره و بهش هویج تعارف میکنن😃😃 اون هویج محلی شادگان🤑🤑🤑 اسکلت رو خیلی دوست داری و گاهی میخوایی ک بیارمش پیشت و میگی ک خوابه و ازم میخوای پتو براش بیارم منم یه مقوا میارم و میکشم رو اسکلت😂😂 خاله ندا وقتی میخواد مهرانا بخوابونه براش لالایی پخش میکنه و توهم اومدی پیش اسکلت و ب خاله رباب میگفتی ک اسکلت میخواد بخوابه.‌لالایی بزار😂😂😂😂 ای جوووونم امیررضا فقط خدل میدونه با تموم خرابکا...
17 دی 1397

مراحل انجام عملیات گیره کشی😁😁

در اوج ارامش مهرانا خانوم گیره ش رو زد و اماده ی عکس گرفتن شد😙 یهویی گلپسری سر میرسه با دقت نگاه ب گیره میکنه و تو ذهنش نقشه غصب رو میکشه😂 ذان ذان گویان(جان جان) حواس خواهری رو پرت میکنه و چهره محبوب از خودش نشون میده و در کسری از ثانیه گیره رو از موهاش میکشه😭😭😂 نقشه غصب با موفقیت انجام شد😋😂😂 خیالش راحت میشه و گیره رو یه گوشه پرت میکنه و میره ادامه بازی و شیطنت😃😃😃 ...
17 دی 1397

یه شب عالی خونه خاله ناهید😙

خاله ناهید تو حیاط خلوت خونشون پاش سر میخوره و از پشت سر میخوره زمین وحسسسسسابی بدنش کوفته میش خدا لطف کرد و ناهید گلی رو سالم نگه داشت🤗🤗🤗 ماو خاله فاطمه و حسام ومحیا باهم رفتیم خونه خاله عیادت و کلی گفتیم و خندیدیم و خوووش گذشت😉 بیشترین چیزی ک براشون جالب بود حرف زدن امیررضا بود ک س و ج روخیییلی باحال تلفظ میکرد و اونجایی ک حسام ومهرانا رو میدید و میاومد سمتشون و دوسه تا ضانم ضانم(جانم جانم)میگفت و موهاشونو میکشید😂😂 واقعا بعد از مادر فقط خواهره ک بوی مادر میده😍انشالله تنتون سالم باشه😙😙 ...
16 دی 1397

امیررضا و استخر توپ😙😙

عاشق استخر توپی و اگر اخرهفته جایی نباشیم با بابایی میری شهر بازی و حساااااابی خوش میگذرونی😙😙 اوایل از استخر توپ میترسیدی اما بعداز دوسالگی دیگه بهش علاقمند شدی و از رفتن تو استخر لذتشو میبری😙😙 ...
16 دی 1397

دل را به فدای قدمت میریزم یکبار دگر اگر تو تکرار شوی...💔💔

تو هر دو عکس کنار بی بی جونت هستی😔😔 یادش بخیر هروقت میرفتیم رامشیر همه خونه ها سر میزدیم و شبها خونه بی بی جون میموندیم و تا خود صبح بیدار بودیم و از هر دری حرف میزدیم سر شب ک بابا حاجی میخوابید من و شما و بابایی میاومدیم کنار بی بی جون و بی بی ار خاطرات بچگی من و بقیه خاله ها و دایی هات تا خاطرات قدیم خودشون و اتفاقات روزمره زندگی برامون صحبت میکرد وسط صحبت هاشون مدام ب بابایی میگفتن برو بخواب..تو جاده بودی خسته ای..اما بابایی هم مثل ما دلش نمیاومد از کنار بی بی جون بره و تانصف های شب مارو همراهی میکرد😌 گاهی ب شوخی میگفتیم ماما نکنه شما خوابت میاد روت نمیشه بگی!!!!میگفت نهههههههه من شب تا صبح بیدارم و از خدا...
16 دی 1397

اولین ماسه بازی کردن های امیررضا😙😙

دانش اموزا میخواستن باغچه مدرسه رو حصار بکشن و بایدسیمان درست میکردن و.. تو دست و پاشون بودی منم اوردمت پشت کلاس ها و تپه ی ماسه ای داره و اول با بیل کمی ماسه ها رو زیر و رو کردیم ک ماسه نرم بیادبالا و راحت بتونی بازی کنی تو مدرسه و هر جای دیگه ای اگه لباس تمیز همراهمون باشه ک بعدش عوض کنی اجازه بازی کردن رو داری هرچند ب نظرم این مدل بازی ها ک طبیعیت رو با اعضای بدنت لمس میکنی از هر بازی دیگه برای رشد فکری و هیجانیت خیییییلی عالی و بهتره حسسسسابی ذوق کردی و یک ساعت و نیم مشغول بازی بودی و خوووووشحال منم میاومدم رو دست و پات خاک میریختم و میدیدی ک مخفی میشن و.. همین برات خیییییلی هیجان داشت و مدام ت...
15 دی 1397

ای جااااانم نماز خوندن گلپسری😙😙

ای جووووونم سجده کردناش ک روصاف صاف روشکم میخوابه😂😂😂 با اینه با بابایی هم نماز میخونی اما موقع نماز دوست داری ک چادر سر کنی و چونکه هنوز متوجه نیستی مخالفتی نمیکنم😙😙 تموم رکن های نماز رو بلدی و ب ترتیب هم انجام میدی😙 اینجا با سارا عساکره کلاس نهم اومدی نمازخونه مدرسه و نماز میخونی اقا امیررضای عزیز ما دو سال و چهار ماهشه😙😙😙 ...
15 دی 1397