چند روزی سرما خورده بودی و خنده و شادی جاشو ب بی حالی و نق نق کردن و بهونه گیری داده بود تا اینکه تو همون روزا ک حسابی درگیرت بودم قرار شد خاله ندا و خواهرا و مامان بابا شامو بیاین خونه ما هر شخص دیگه ای بجز خاله ندا اینا بودن قطعاکنسل میکردم اما چون میدونستم با اومدنشون روحیه ت عوض میشه ن تنها تو زحمت نیفتادم ک خییییلی هم خوشحال شدم و بی صبرانه منتظرشون بودم حدسم درست بود و تا خاله ندا رو دیدی پریدی بغلش و سرتو میزاشتی رو شونه ش و خودتو لوس میکردی و با دیدنش انرژی گرفتی ومدام شیرین کاری میکردی و اخراشمک تا تو اشپزخونه صدای خنده های بلندت با خاله ندا کل خونه رو پر کرد و با شادیت شاد شدیم یه جا خیلی...