امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

من و وروجک هام

امیررضا و روزهای اخر دو سالگی❤

1398/6/2 16:07
نویسنده : مامان صدیقه
230 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی میخوام ازت بنویسم دوست دارم زمان نوشتن رو صرف بودن باهات کنم از بسکه دوستت دارم و هرچقدم کنارت باشی حس میکنم کمه😍😍

چیزی ب سه ساله شدنت نمونده و تواین مدت هر روز عزیزتر و دوست داشتنی تر میشی

آقایی شدی برا خودت و مرد کوچیک خونه مایی😙😙

ویژگی های تو رو هم بخاطر سفر و مشغولیت ها ننوشتم و حالا همه رو یجا مینویسم

اینروزها حساسیتت ب اجی و نحوه رفتارمون باهاش خیییییلی زیاد شده

ب حدی ک هر کاری اجی انجام میده و توجه مارو جلب میکنه انجام میدی

حتی شده خرابکاری میکنی و حاضری یه رفتار تند ببینی اما توجه باشه

مثلا گاهی کنار اسانسور چار دست و پا میری ک بت بگیم نکن این کارو ...یا غذه با دست میخوری و میخوای ک بت تذکر بدیم

اولش رفتاراتو میدیدم خیلی نگران میشدم اخه تو رفتارام خیلی دقت میکنم ک بطور برابر رفتار کنم ک مشکلی پیش نیاد و هیچ کدومتون احساس کمبود محبت نکنید

تا اینکه مطالعه کردم و توچند کانال تربیتی پرس و جو کردم و نظر همه این بوده ک تو این سن این رفتارا کاملا عادیه و متقضای سن شونه

و نحوه برخوردمون با توجه ب تشخیص خودموت یا باید توجه باشه یا ندیده گرفتن

تو خیلی از مواقع خیلی از کارها رو با تلقین مثبت انجام میدی

مثلا پوست تخمه و اجیل ک خوردی سرجاش مونده و میام و میگم افرین ک پیش دستتو توی سطل زباله خالی میکنی...افررررین

و اونجاس ک بدو بدو میری و انجام میدب

یا مثلا وقتی حاضر نیستی ب اجی وسیله ای بدی میگم: اجی یادته بهت گفتم داداشی بهت عروسکو میده؟؟؟دید گفتم داداشی باهات مهربونه؟؟واونجاس ک میگن با پنبه سر قضیه اختلاف رو بردیم😂

آجی رو خیلی دوست داری و گاهی میخوایم بریم جایی میگم اجی رو نبریم میگی نهههههه اجی باید بیاد..یت مثلا گاهی از دستش کلافه میشم و دعواش میکنم میگی مامان اجی دخترمونه...نازه..حواسش نبود شمارو ناراحت کرد و خلاصه نمیزاری کسی اذیتش کنه اما همونقدر ک باهم خوبین همون قدم تو بازی ها باهم ناسازگارین و به هیچ وجه نمتونین دونفره یه بازی رو انجام بدین ک اونم بخاطر شرایط سنی کاملا عادیه

همچناااان مامانی هستی شددیدا و عمیقا😂

و ب هیچ وجه حاضر نیستی بدون من جایی بری

هیچ جا یعنی گاهی ب بابایی میگم یکم ببرشون بیرون تا کمی روح و روانم استراحت کنه و تا دم در اسانسور میری و برمیگردب و میگی میخوام پیش مامان بمونم....هرچقدم توضیح بدم ک مامان شمابرو من میخوام خونه تمیز کنم و بعد میام دنبالت...میخوام بخوابم...من همینجام منتظرتم و زود برگرد..یا از امتیازات بیرون ک برو بستنی بخر و بیا...برو پارک و.. میگم بی فایده س

و با اینکه بابایی رو خیلی دوست داری اما بهیچ جه حاضر نیستی وقتی من هستم بااون کنار بیایی😂

از لحاظ دزک احساسات و بیان اونها قوی و مستقل شدی

مثلا میدونی خستگس و تشنگی و گرسنگی و یا سرد شدن و گرم شدن یا حتی احساس درد رو متوجه میشی

مثلا قبلن گرسنه ک میشدی فقط ناسازگار و بهونه گیر میشدی اما الان میگی مامان گرسنه ..تشنه م.

یا اگه جایی از بدنت درد بگیره میگی ک مامان اینجای شکمم درد میکنه..

مزه ها رو تشخیص میدی و تندی و ترشی رو نمیپسندی و فعلا فقط شیرین

خاطرات و شخصیت ها و مکان ها رو خیلی خوب بیاد میاری وبا یاداوری شون میخوایک خاطرات هر کدومشونو کامل و با جزیات بگم

بهداشتو رعایت میکنی و میدونی ک قبل و بعد از غذا باید دستاتو بشوری

این چیرایی بودک فعلا بیاددارم

همچنان برا خواب شیشه شربت شیرین میخوای وموقع خوا مولفیکس میشی

دو روزی هست ک این مطلبو دارم مینویسم و امروز موفق ب کامل کردنش شدم

عاشقونه دوستت دارم گلپسرم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)