امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

من و وروجک هام

سفر تابستون۱۳۹۸

1398/5/26 15:10
نویسنده : مامان صدیقه
949 بازدید
اشتراک گذاری

خاطرات سفر تابستون ۹۸رو تا وسطاش نوشتم ک یهو اشتباهی دستم رفت و همه رو پاک کردم

حواس پرتی خرررررره خرررره

حالا مجبورم خیلی خلاصه تر بنویسم و عکسارو بزارم ک زودتر گوشی م رو خالی کنم

بعد از یک شب تاخیری بخاطر تب امیررضا بالاخره ساعت دوازده شب با خونه خاله ندا راهی شدیم

بدو رسیدن ب بروجرد مهرانا خانم هوس دندون دراوردن کرد و تا سه شبانه روز تب و بیحاااالی ب حدی ک بین ادامه و برگشت مردد شدیم اما بخاطر همسفرا ادامه دادیم

اونقد بی حال ک یا تو بغلم بود و همش خواب و ناله و یا یه لحظه ک میزاشتم زمین گریه و بی تابی و هیچکی بجز منو نمیخواست

بعد از بروجرد رفتیم سمت محلات و ازهمه بیشتر از گلخونه هاش لذت بردین چون کلی گلدون بود و سنگ ریزه های کف رو مینداختین تو گلدونا

بعداز محلات رفتیم سمت شازند و عصرش قم و جمکران زیارت

اونقد تو حرم اذیت کردین ک اشکم در اومد

از درب وررود امیر گرررریه ک یخمک میخوام و حالا مگه یخمک پیدا میشد!!!!

با اینکه بعد از شش سال رفته بودم زیارت اما با وجود بچه ها اصلا بدلم ننشست و خیلی اذیت بودم

هیییی مجردی کجایی ک یادت بخیر

یادش بخیر سفرهای من و خاله کلثوم چ بی هوا بود

اما حیاط جمکران چون بزرگ و خلوت بود خیلی براتوت ِلذت بخش بود و کلی دویدین

شبش گرمسار خوابیدیم ک دمش گرم واقعا مثل اسمش گرررم بود و ناهار رو دامغان با خونه خاله فاطمه خوردیم

بعد از ناهار رفتیم چشمه علی و شبش شاهررود خوابیدیم

صبح ب مقصد جنگل ابر زدیم بیرون و چون جاده ش مناسب نبودخونه خاله انصراف دادن و ازمون جدا شدن و راهی مشهد شدن

ودوباره ما موندیم و خونه خاله ندا

شبش نیشابور ساکن شدیم و همین ک اسکان گرفتیم یهو ماشین خونه خاله رو دیدیم ک پارک کردن و دقیقا همونجایی اسکان گرفتیم ک گرفتن و ازشدت تعجب و خنده ب حدی خندیدیم ک اشک از چشامون در اومد

ودوباره باهم همسفر شدیم

بعد از اون راهی مشهد شدیم و سه شب رو اقامت گرفتیم

هوا بشددددت گرم بود و همونجا تصمیم گرفتیم انشالله سالهای اینده سفر بمشهدمون باشه زمستون و باهواپیما و تابستوت فقط جاهای سردسیر

اونقد هوا گرم بود ک نمیشد صبح و ظهر با بچه رفت بیرون و فقط عصر تا شب میزدیم بیرون

بار اولی بود ک با بچه میرفتم حرمم و خیلی سخت تر از حد تصورم بود

تو سختی و تکلفش همین بس ک حتی سعادت نداشتم یه رکعت نماز جماعت بخونم

و هممممش درگیر بچه ها

تا میرسیدیم حرم یا بدو بدو میکردن وباید میدویدم دنبالشون یا گرسنه میشدن و باید میزدیم از حرم بیرون یا....

خلاصه عجب زیارتی بود

کسی چ میدونه شاید این قبول ترین زیارت عمرم باشه

بعد از مشهد از جاده گرگان راهی شمال شدیم و کم کم بود ک هوای گرم جاشو ب خنک و خنک ب سرد و سرد ب بارونی و زمستونی داد

اونقد پارک ملی گلستان سرد و بارونی بود ک تموم خستگی سفر رو ازتننمون در اورد

یک شب رو تو خود جنگل اقامت گرفتیم و بعد از کلی روز و شب زیر کولر گازی خوابیدن یه راحتی دیگه ای داشت

بعد از اون یه شبم ساری خوابیدیم و صبح خونه خاله فاطمه یکراست برگشتن خونه و ما وخونه خاله ندا تا فیروز کوه باهم بودیم و بعد از اون اونا رفتن خونه خواهرشون تهران و ما برگشتیم خونه

فیروز کوه خیییلی پشه داشت و تا صبح نزاشتن ک بخوابیم و تا الان ک یک هفته از سفرمون میگذره هنوز ک هنوز جای نیش پشه رو دست و پای همه مخصوصااااا مهرانا هست

هرکس میبینه فک میکنه ابله گرفته اینقدی ک زیاده..پماد و ..‌‌ هم خیلی کارساز نبوده

فردا فیروز کوه حرکت کردیم و قرار شد دو شبی بروجرد بمونیم اما نصف شب از گرمی هوا امیررضا بیدار شد و گرررریه ک مت خسته شدم..بریم خونه..نخود سفت میخوام و..

خلاصه ماهم چون همسفرل نبودن و ب بودنشون عادت کرده بودیم و دیگع تنهایی خوش نمیگذشت انگار ک دنبال بهونه بودیم و تا اذیت های امیر دیدیم ساعت سه شب یک رلست راهی خونه شدیم و ظهر رسیدیم خونه

و بازم رسیدیم ب جمله معروف ک هییییچ جا خونه ادم نمیشه😊

کل سفر با تموم سختی ها و اذیت هاش ک گاهی اشکم در میاومد و حث یکی از شیرین ترین سفرهای

عمرم بود

وبیشتر شیرینی سفر هم بخاطر بودن همسفرای خوبمون بود

کل سفر باهم بودیم و برا کوچیک ترین اتفاق بیشترین خنده ها رو داشتیم

توجاده و وقتایی ک تا مقصد بعدی نیم ساعتی زمان بور میرفتیم تو ماشین خاله ندا مهمونی و همین جابجایی براتون خیلی دوست داشتنی بودو روحیه عوض میشد

امیررضا ک همچنان دوست باوفای خاله ساجده بود

و مهرانا هم ک سه روز اول سفر هیییچ کس خنده ش رو ندید و بعداز اون فقط بغل ماماااان اما با تموم اینا در حضور من حسابی با خونه خاله ندا جورشده بود و از همه بیشتر با آقا سجاد جور شده بود وچون مدام باهاش شوخی میکرد مهرانا هم میخندید و تایجا متوقف میشدیم مهرانا سرشو از شیشه میکرد بیرون و میگفت دَداد..و براش دست تکون میداد😁

این اولین سفرمون با خونه خاله ندا بود و انشالله ک بازم تکرار شه

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)