اولین تجربه قطارسواری مهرانا در شهربازی جام جم😙😙
عصر یهویی خاله لیلا پیام داد ک میخوایم با خونه خاله فاطمه بیایم جام جم..شماهم میاین؟؟؟؟
ماهم ک برنامه رفتنو تو طول هفته داشتیم اکی دادیم و ب جمعشون پیوستیم
این بار امیررضا نسبت ب سری قبل برا بازی کردن و رسیدن نوبتش صبر و حوصله ی بیشتری بخرج میداد و حتی برا رفتن هم کمتر بهونه گیر شد
و همش مشغول بازی همراه صفا و محیا بود
و خاطره جدید وجالب چندانی پیش نیومد
و جالبترین خاطره مربوط ب مهراناس ک دوست داشت خودش ب تنهایی تموم بازی ها رو سوار شه و حاضر نبود بغلم بمونه و خودشو خم میکرد و میزاشتم زمین سه سوت خودشو ب بازی ها میرسوند
یجا دیدم قطار ایستاده و مسولش نیست ک روشن کنه و خیالم راحت بود ک فعلا خاموشه و مهرانا رو گذاشتم رو صندلی قطار بشینه و شادی کنه یهو چند تا بچه دیگه سوار شدن ونمیدونم کی و چطور قطار روشن شد و حرکت کرد
من بابت مهرانا ترسیدم و گفتم وووای خانم قطارو نگه دارین دخترم یه سالشه!!!!ممکنه بترسه!!!!
اپراتورش امد ک خاموش کنه دیدم مهرانا خووووشحاله و داره میخنده و گفتم نه نیازی نیست ظاهرا من بیشتر از اون ترسیدم😂😂😂
اونقد خوشش اومده بود ک بعد از تموم شدن زمانش حاضر نبود بیاد پایین و با دو بلیط دیگه دو دور دیگه چرخید و خوشحالی کرد
😍😗😘
و اینگونه بود ک تو سن یک سال و بیست روزگی اولین قطار سواری رو تجربه کرد😙😙😙😙