امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

من و وروجک هام

خاطرات روز تولد جانان من ❤مهرانا❤

1398/4/6 16:34
نویسنده : مامان صدیقه
343 بازدید
اشتراک گذاری

یک سالگی مباااارک گلدختری😙😙😙

خدارو هزار هزار هزار بار شکر ک به من نعمت دختر دار شدن عطا کرد تا طعم واقعی مادر شدن و تجربه دنیای شیرین دختر داشتن روبا تمام وجودم احساس کنم

خدایا هزار هزار هزار بار شکرت😙😙😙

اگر هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه هم خدا رو شکر کنم بازم در برابر داشتن چنین نعمت بزرگ و دوست داشتنی و عزیزی کمه😙😙😙

امروز اولین سالروز تولدته و از صبح ک پا شدم یه حس خیلی خوبی داشتم و تا از خواب بیدار شدی بغلت کردم و گفتم دختر گلم یکساله شدنت مبااارک و دست و پاهاتو بوسیدم و گفتم تولد مبارک عزیزم..خدایا صد هزار مرتبه شکرت ک مهرانا رو بهم دادی و برات دعاهای قشتگ کردم گفتم خدایا ب دخترم طول عمر با عزت و پر برکت بده‌‌..انشالله اهل بیت پشت و پناهت باشن...انشالله هر جا ک هستی لبت خندون و دلت شاد باشه و..کلی دعاهای قشنگ بود ک روز تولدت بغلت میکردم ک بلند بلند از خدا طلبشون میکردم

از خودصبح تمون خاطرات پارسالتو مرور کردم و با یاداوری هر کدومشون چ تلخ و چ شیرین لبخنر ب لب اوردم

اول ازهمه از تموم خاله ها مخصوصا خاله خیری ک تو برگشت از بیمارستان همراهم بود و خاله فاطمه ک در نبودم برا امیررضا مادری کرد و شب اول خونشون بودیم و خاله لیلا ک حدود دو سه هفته ای مهمونشون بودیم تشکر ویژه کردم و بعدشم با دایی کمال و زن دایی ک تو بیمارستان سنگ تموم گذاشتن تماس گرفتم و کلی تشکر کردم و اوناهم کلی دعای قشنگ قشنگ برات طلب کردن

مثل پارسالی بود ک روز تولدت بابامحمد میخواست بره شادگان و از خونه ک خواست بزنه بیرون امیررضا گررررریه ک ماهم بریم و منم ب بابا پیشنهاد دادم یخ پنج دقیقه ای خودشو بخواب بزنه ک امیررضا هم بخوابه و بره و تو همین فاصله پنج دقیقه ای یهو متوجه شدم کیسه ابم پاره شده و باید هر چی زودتر خودمو ب بیمارستان برسونم

مهرانا هم مثل امیررضا خیلی زودتر از موعد بدنیا اومد و هردو هم بخاطر کیسه اب🤗

بعد ک متوجه شدم روز بدنیا اومدنته تند تند شروع کردم لباسا و وسایل امیررضا و خودم و بقیه رو اماده کردن

حموم دادن و غذا پختن برا امیررضا و تمیز کردن خونه و کللللی کارهای جانبی دیگه ب حدی ک بابا صداش در اومر ک برییییم دیگه الان یه طوریت میشه ام نمیدونم چرا برا هر دو بار بدنیا امدن بچه ها از استرس خونسرررد شده بودم و اصلا تمرکز تصمیم گیری و کمی عجله نداشتم

حقیقتش اون لحظه همش بفکر امیررضا بودم ک در نبودم میخواد چکار کنه و چطور سر میکنه

و نگران دلتنگی ها و بی قراری هاش بودم

خلاصه هر طوری بود خودمو رسوندم ب بیمارستان و تنها شانسی ک اوردم این بود ک آلا دختر خاله از شب قبلش اومده بود خونمون و تو این گیرو دار کمک دستم بود خیییلی زیاد

رسیدیم بیمارستان و دایی کمال و زن دایی اومدن و امیررضا و آلا تحویل دایی دادم و رفتم تو بخش

بیمارستان مهر و زیر نظر دکتر مرفوع بدنیا اومدی...دکتر جوادمرفوع یکی از بهترین دکترای خوزستان ک نه بلکه ایرانه!!!و به پنجه طلایی معروفه

اون موقع چون سال گذشته بیهوش شده بودم و ب سختی بهوش اومده بودم و کمی حال و روزم بدلایلی نگران کننده بود و دیابت بارداری هم به ۵۰۰رسیده بودنمیشد تحت نظر هر دکتری باشم و دکتر مرفوع از همه سر تر و باتجربه تر بود

برا امیررضا خاله صبری همراهم بود و از اینکه یه خواهر کنارم بود خیییییلی احساس خوبی داشتم مخصوصا خاله صبری ک یه علاقه و وابستگی خاصی بینمون هست

اما برا مهرانا همه سفر بودن و فقط ب زن دایی دسترسی داشتم

قبل از رفتن ب اتاق عمل خییییلی گریه کردم خییییلی ..بطوری ک همه پرستارا دورم جمع شدن و دلداری میدادن و من میگفتم ک میترسم از عمل و دلنگران پسره یک سال و نیم خودمم

و..

شاید اگه خاله کنارم بود کمتر حس ارامش بیشتری داشتم

حقیقتش میترسیدم بیهوش بشم ودیگه بهوش نیام

اخه برای امیررضا هم با هفت هشت ساعت تاخیر ب هوش اومدم و وضعیتم نگران کننده بود

و همه توصیه میکردن ک بجای بیهوشی بی حس بشم اما بخاطر عوارض کمر دردش زیر بار نمیرفتم

یادش بخیر بی بی جونت اونقد استرس گرفته بودک ازشدت ناراحتی میگفت اگه بیهوش شدی و طوریت شد حلالت نمیکنم...از بس بهش فشار و استرس روانی واردبود و منم میخندیدیم و میگفتم بابا نگران نباشین من طوریم نمیشه اما قطعا ته دلم خودم بیشتر از همه نگران بودم

حتی روز زایمون ی خاله فاطمه وصیتمو کردم😂😂😂😂

خلاصه گذشت و با توکل ب خدا دختر نازمون بدنیا اومد و منم با هشت ساعت تاخیر بهوش اومدم و خداروشکر خطر رفع شده بود😚😚

تا اوردنم بخش همش میپرسیدم دخترم کجاس؟بدین بغل کنم و با اون حال و روزم و حالت گیجی فقط میخواستم ببینم و بغلت کنم و اروم بشم

بالاخره اوردنتو بغلت کردم و‌گفتم ب زندگی من خوش اومدی دختر نازنینم..خدایا شکرت😙😙

یکم دیگه ش بابایی و امیررضایی ک بغل بابایی خواب بود هم اومدن و با دیدن امیررضا هم اروم شدم هم دلتنگ تر

فقط دم رفتنشون از بابا خواستم لحظه ب لحظه امیررضا رو بهم گزارش بده😙😙😙😙

تو بیمارستان خییییلی گریه میکردی و گرسنه بودی و از زن دایی خواستم بهت شیر خشک بده ک اروم شی

نگاهت ک میکردم بهم ارامش میدادی

تا قبل از بدنیا اومدنت فکر نمیکردم بتونم ب اندازه امیررضا دوستت داشته باشم اما همینکه برای بار اول بغلت کردم یه حس خاصی بهم دست داد..ناخوداگاه محبت و عشقم بود ک نثارت شد و حس کردم تورو بینهایت دوست دارم

تا گریه میکردی و بغلت میکردم اروم میشدی و با هر بار بغل کردنت دلبسته تر میشدم

مهرانای مامان با تموم وجودم خدارو بخاطر داشتنت شکر میکنم و انشالله بتونم باخوب بزرگ کردنت و خوب تربیت کردنت بهترین روزها رو برات رقم بزنم و بهترین سپاس گذاری رو از خدا داشته باشم

پسندها (3)

نظرات (1)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
7 تیر 98 2:40
خدا حفظش کنه