یه روز خوب با خوب ترها😙
خاله ساجده نوبت ازمایش ازدواج داشت و فرصت خوبی بود برا اینکه ناهار رو دورهم باشیم و توافق نظر ب پارک ارم شد
امیررضا از اینکه خاله ها اومدن ب خونمون خییییلی خوشحال بود و باورش نمیشد
توی پارک هم دیدن میمون ها و حرکاتشون برات جالب بود وباتعجب نگاه میکردی
بعدش رفتیم پارک بادی و اونقدددد خندیدیم ک اشک از چشمامون میاومد
اخه رفتی پارک بادی و از پله هاش ک رفتی بالا میترسیدی بیایی پایین و همونجا نشستی بعد ک همه بهت میگفتیم بیا پایین خودتو ب اون راه میزدی ک مثلا دوست نداری بیایی و با اهنگی ک توپارک پخش میشد ریتیم میگرفتی و حرکات موزون انجام میدادی😀😀😀
هرچی هم صدات میزدیم و میگفتیم بیا پایین خودتو ب نشنیدن میزدی و بخاطر اینکه ترست رو نشون ندی الکی بپر بپر میکردی تا اینکه یه دختر بچه دستت رو گرفت و سرت داد پایین و خییییلی ترسیدی اما باز چیزی نگفتی😁😁😁😊😊
مهرانا هم ک از اومدن ب بیرون و دیدن خاله ندا حسسسابی سرحال بود