امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه سن داره

من و وروجک هام

داشتنت چ تقدیر قشنگی ست😙😙😙

شبش مهمون داشتیم و تا یک شب بیدار بودی و صبح هم کله سحر پاشدی و با صدات داداشی هم بیدار کردی و منم تا خوده ظهر یکریززززز باهاتوت بازی کردم و اونق خسته شدی ک تا پوشک کردم یهو خوابیدی😁 نفس مامانی دخترم خستگی هاتو ب جون میخرم.. ...
22 فروردين 1398

سومین مروارید مهرانا خانوم ما جوونه زد😙😙

سومین دندونت هم در حال رشد کردنه...سمت راست دهن و لثه ی بالا دندون بعدی هم کنار سومی در حال رشده با مرواریدهای قشنگت خیلی ناز شدی و وقتی ک میخندی خییییلی بانمکی من ک ب همش ب شوخی میگم نخنننند پیرزن😁😁دایی منصورم هروقت تو رو میبینه میگه پیرزن دندونات کوووو 😁😂😀 ...
22 فروردين 1398

کش مو و مهرانا😁

بازیت اینکه موهای بچه ها یا گیره سرهاشونو بکشس اینجا تو ماشین خاله لیلا هستی و داری کش موی صفا رو میکشی بعد از مدتهااااااااا یعنی دو سه سال دارم میزارم موهام بلند شن و الان کمی میشه بستشون اما تا میایی بغلم دستتو میبری پشت سرم و میخوای ک کش مو رو در بیاری گاهی ک مقعنه و روسری بسر دارم وضع بحرانی تر میشه و میخوای بخاطرکش مو مامانو کشف حجاب کنی😁😁😁 جوووونم فدای شیرن کاری هات تا این لحظه نه ماه و پانزده روز سن داری..عمرت طولانی و پر برکت عشق مامان😙 ...
19 فروردين 1398

خاله ندای مهربون و دوست داشتنی😙😙

بعد ا تعطیلان عیدنوروز وقتی ب مدرسه رفتیم از دیدن خاله ندا و اتاقتون و.. خییییییلی خوشحال بودی و تا حدی ک خاله رو میبوسیدی و حاضر نبودی از بغلش بیایی و اوننننقد دلتنگش بودی و کنارش ارامش داشتی ک رو شونه های خاله خوابت برد بقول خالع فاطمه خدا خیلی دوستمون داره ک یه همین خاله ندای مهربونی رو تو مسیر زندگی مون گذاشت 😙😙😙😙😙😙 ن فقط تو ک من و داداشی هم ب خاله و خانوادش عادت کردیم و یکروزک همو نبینیم روز دوم دلتنگ میشیم و باید ب هم سر بزنیم برا خاله صدا در میاری و وقتی ک خاله تو بازی باهات خداحافظی میکنه دستتو تکون میدی😁😁😙😙😙 گاهی برا بازی خاله میره یه گوشه قایم میشه و تو نگران از رفتنش میگردی دنبالش و خاله رو ک ببینی خنده ب لبت م...
19 فروردين 1398

کنار تو همیشه عالیم😙😙😙

از رفتن ب پارک خییییلی لذت میبری مخصوصا اگه بچه ها در حال بازی باشن ولی اینبار تمااااااام نگاهت ب فواره توپارک بود و اونقد نگاهش کرد ک خوابت برد😄 ...
10 فروردين 1398

اولین زخمی شدن جیگر گوشه مامان😙😙

اولین زخمی شدن جیگر گوشه مامان از بالای تخت یهویی غلت خوردی وافتادی روی فرش اتاق خییلی گریه کردی..بیشتر ترسیده بودی امیررضا ک گریه ت رو دید بهت گفت زمین اوفت کرد؟؟؟میرم میزنمش و بدو بدو میرفت زمین رو میزد تاالان نه ماه و پنج روز سم داری ...
10 فروردين 1398

مهرانای مامان و شهربازی

از رفتن ب شهربازی و پارک لذت میبری و از بدو بدو بچه ها و بازی کردن هاشون ب وجد میایی و از شدت خوشحالی پا میزنی و مثلا صداشون میکنی😁 اینجا اولین باریه ک سوار یه وسیله اسباب بازی شدی و چون چراغ داره حسابی خوشحالی البته اسباب بازی خاموشه 😁 مهرانای مامان نه ماه و سه روزشه😙😙 ...
7 فروردين 1398

هیچی جای بغل مامانی رو نمیگیره😙😙😊

وارد نه ماهگی شدی اما همچنان و بیشتر از گذشته بهم وابسته شدی و هیچکیو بجز من نمیخوایی این رابطه و عشق و علاقه ت تا یه حدی خوبه اما بیشتر مواقع کلافه کننده س مخصوصا ک حتی حاضر نیستی برای یه لحظه هم بری بغل دیگری مخصوصا وقتی اشپزی میکنم...میخوام برم سرویس بهداشتی یا هر کار ضروری دیگه ای بیرون رفتن ک دیگه وحشششششتناکه تو مسیر و ماشین ک خیلی کم میخوابی و همش بغل منی..بیرون از ماشینم فقط و فقط و فقط تو بغل مامانی بهت خوش میگذره برا خرید عید و لباس امیررضا از بازار سربندر تو ماشین خواب بودی و من بدو بدو رفتم خرید و همینکه رسیدم ب فروشگاه از خواب بیدار شدی و اوووووونقد گریه کردی ک بابا محمد بدو بدو اوردت سمتم و همینکه بغلت کرد...
7 فروردين 1398