امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

من و وروجک هام

تابستون و خانه بازی👐👣

تابستون چون هوا خیلی گرمه نمیشه ببرید پارک و بجاش میریم خانه بازی و یک ساعتی رو خوش میگذرونین چون میتونید راحت بازی کنید و هوای محیط خنکه خییییلی بهتون خوش میگذره و ماهم راحت تریم تقریبا برنامه یک روز در میونه😙 از میون بازی ها امیررضا استخر توپ و ترامبولین و پارک بادی رو ترجیح میده و مهرانا هم خونه سازی و لوگو و وسایل اشپزخونه😙 ...
31 خرداد 1398

اولین قدم زدن تو پارک😙😙

اولین باری ک کفش پات کردم و باهم دیگه رفتیم پارک و تونستی تو پارک قدم بزنی😙 البته چند قدمی بیشتر نمیتونی و تو تموم این مدت برا اینکه نخوری زمین و پاهات زخمی نشه دستتو میگرفتم خییییلی خوشحال بودی و یه وقتایی ک بغلت میکردم خودتو سمت زمین خم میکردی و یعنی اینکه بیارم پایین ک راه برم😂😂😂 پشت نرده ها امیررضا مشغول بپر بپر روی ترامبولینه و همش میگه مامان حواست ب اجی باشه جایی نره بیفته😙😙قربون محبتت داداشی ک اینقد هوای خواهری رو داری😙😙😙😙😙😙 عاشقونه دوستتون دارم وروجک ها😙😙 مهرانا یازده ماه و امیررضا دو سال و نه ماهشه😙😙 ...
31 خرداد 1398

دید و بازدید عید فطر۹۸

اینروزا حسابی مشغول دید و بازدید عیدیم و داریم این سنت قشنگ رو ادا میکنیم و انشالله سال به سال و نسل ب نسل پر شکوع تر برگزار بشه😙😙 گاهی برا انجام کار خونه مجبورم بزارمتون پای تی وی و یک دو ساعتی پاش باشین و چون نور تی وی برا چشماتون ضرر داره تا جایی ک بتونم چراغا رو روشن میکنم و نورشو ب تعادل میرسونم تو دید و بازدیدها و موقع پذیرایی کردن امیررضا حسابی اقا میشه و شکلات و شیرینی و قنادی و پیش دست ها رو خودش تعارف میکنه و حتی زحمت گل میزها باهاشه😁😂 عشق مامان مثلا بزرگ شده و قبل از اومدن مهمون میگه مامان خونه رو تمیز کنیم الان مهمون میاد و اگه اجی خوراکی بریزه رو زمین میگه اججی الان مهمون میاد نریز!!! تو این عکس منتظر اومدن...
30 خرداد 1398

ندا درمانی😅 😊😍

چند روزی سرما خورده بودی و خنده و شادی جاشو ب بی حالی و نق نق کردن و بهونه گیری داده بود تا اینکه تو همون روزا ک حسابی درگیرت بودم قرار شد خاله ندا و خواهرا و مامان بابا شامو بیاین خونه ما هر شخص دیگه ای بجز خاله ندا اینا بودن قطعاکنسل میکردم اما چون میدونستم با اومدنشون روحیه ت عوض میشه ن تنها تو زحمت نیفتادم ک خییییلی هم خوشحال شدم و بی صبرانه منتظرشون بودم حدسم درست بود و تا خاله ندا رو دیدی پریدی بغلش و سرتو میزاشتی رو شونه ش و خودتو لوس میکردی و با دیدنش انرژی گرفتی ومدام شیرین کاری میکردی و اخراشم‌ک تا تو اشپزخونه صدای خنده های بلندت با خاله ندا کل خونه رو پر کرد و با شادیت شاد شدیم یه جا خیلی...
30 خرداد 1398

وقتی بی خواب میشین و راه درمونش پارکه😂

یه شب بی خوابی اومده بود سراغتونو ب هر روشی نمیشد شمارو خوابوند خاموشی زدیم..خودمونو ب خواب زدیم..وعده فردا و خواب و بیداری دادیم هیچ کدوم اثر نداشت تا اینکه ب بابا گفتم ببریم پارک یکم بدون خسته بشن و اینطوری هم بچه ها خسته میشن هم زحمت ما کمتره و خلاصه راهی شدیم یک شب تا سه صبح پارک بودیم و بر خلاف تصورمون خیلی از خانواده های بچه داز اونجا بودن و بچه ها مشغول بازی چون پارک حفاظت شده ای هست و تمام شبانه روز نگهبان داره همه ساعت های شبانه روز امنیت خاص خودشو داره خلاصه اینقد بدو بدو کردین و از وسایل بالا پایین رفتین ک حسابی خسته شدین و نرسیده ب خونه خوابتون برد😚😂 روزهای تابستون تا خود شب خیلی گرمه...
28 خرداد 1398

مهرِ مامان سرماخورده🤒🤕😷

اینروزا بدجور سرماخوردی و خبری از خنده و بازی و انرژی مثبتت نیست😪 خیلی بی حالی..ن اشتهای غذا داری..ن شیر میخوری... و نه حتی دارو مثل همیشه برا سرماخوردگی فقط میبرمت دکتر و میگم اگه میشه با صبوری و دمنوش های خونگی خوب شی دارو نمیگیرم اما استامینوفن دادم ک تبت بیاد پایین و خدایی نکرده تشنج نکنی و.. اما متاسفانه به هیییییچ وجه حاضر ب خوردن نمیشی ب هیییییچ وجه تا قطره چکون رو میبینی دهنتو محکم میبندی و رو برمیگردونی یا یه وقت ک حواست نیست بهت میدم هرطوری شده پسش میدی یا با اب دهن یا با بالا اوردن..شیشه هم نمیخوری🤒🤕😔 خیلی بد اخلاق و بی حال شدی و فقط دوست داری بغلم باشی و باهات قدم بزنم کمر برام نزاشتی😓😓 دردت بجونم انشالل...
25 خرداد 1398

اولین و اخرررررین تجربه مهدکودک رفتن😘😘

تصمیم گرفتم برا پر کردن اوقات تابستون و تنوع لحظات و اینکه مدام تو خونه نباشین وخسته بشین تابستون مهد ببرمتون واولین گزینه موسسه کودک خلاق بذهنم رسید بعداز کلی امروز و فرداکردن روز رفتن فرارسید و هر طوری بودرفتیم اخه اینروزا متاسفانه سردردهای مامان باز شروع شده و شدید تر شده و روزی ک میخواستیم بریم مهدحال خوشی نداشتم اما چون از صبح قولش رو ب امیررضا داده بودم و طول روز مدام میپرسید مامان حالا کجا میخوایم بریم؟؟مامان پس کی میریم مهد کودک؟؟و..دلم نیومد ک نبرم و با چندتا مسکن سرپا شدم و راهی شدیم بدو ورود هر دوتون از دیدن اونهمه بچه و اونهمه وسایل بازی و دیوارهای رنگارنگ کلی ذوق کردین مهرانا ک تموم...
24 خرداد 1398