امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

من و وروجک هام

از دل نرود هر آنکه از دیده رود...

قبلن ها ک بی بی جون بود هروقت میرفتیم رامشیر اول میرفتیم خونه شون بهش سر میزدیم بعد میرفتیم خونه های دیگه الانم ب رسم گذشته هروقت میریم رامشیر اول میریم ب بی بی جون سر میزنیم امیررضا دیگه مسیر رو میشناسه و تا برسیم ورودی شهر میگه مامان بریم پیش بی بی جون...😔 اینروزا خیلی دلتنگم..کلا با هر تغییر فصل و ماه و شرایط و.. خیلی نبودنت دلتنگم میکنه این عکس نیمه شعبان سال۹۸هست و یهو دلم هوای بی بی جون رو کرد و پاشدیم رفتیم رامشیر ...
2 ارديبهشت 1398

مهرانای مامان خیلی بغلی شده😯😫😫

  اینروزها حسسابی بهم وابسته شدی و گاهی دیگه تحملم خارج از توانم میشه و خیییییلی بهم فشار میاد گاهی ک چ عرض کنم...از وقتی ک بیدار میشی تا زمانی ک دوباره میخوابی مددددددددام فقط بهم چسبیدی و حاضر نیستی حتی برای چند ثانیه کوتاه ازم دور شی..منظور از دور شی رفتن من ب یه اتاق و یه مکان دیگه نیست دوری یعنی اینکه هردو کنار هم نشسته باشیم ویکی دو وجب فاصله بینمون باشه... فقط میخوای ک تو بغلم باشی.‌همین شاید بزرگ شی و این پست رو بخونی با خودت بگی خیلی هم سخت نیست و مامانی کم طاقت بوده اما تصور کن از صبح ک پا میشی بغل میخوای و بغلمی و مجبورم با همین حالت بغل کردن صبحونه بزارم...بخورم..صبحانه هردوتونو بدم..اشپزی کنم..ناهار بز...
29 فروردين 1398

آغاز سفر نوروزی اونم چ آغاز وسفری😁😁

سال ۹۸رو با سرماخوردگی دوتا فسقلی هام شروع کردم امیررضا از دو روز قبل از عید سرماخوردو فردای تحویل سال نوبت مهرانا شد تا تو خونه بودیم سرماخوردگی مهرانا در حد کاملا عادی بود و دیدیم همه چی طبق روال هست تصمیم گرفتیم عید دیدنی رو امسال از اهواز و خونه خاله ها و دایی های ساکن اهواز شروع کنیم در حین اماده شدن اینققققد منو اذیت کردین و گریه و زاری و بهونه و.. ک بعد از کلی بدو بدو و اماده کردنتون از شدت خستگی و کلافگی لباسامو در اوردم و از رفتن منصرف شدم این پیام های من توگروه ب خاله صبری ک قرار بود بریم خونشون واقعا دیوونه کرده بودین منو رفتن رو ک کنسل کردم هردوتون رو خوابوندم و همینکه امیررضا پاشد گیررررر ک بریم خونه ...
6 فروردين 1398