امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

من و وروجک هام

مهرانا خانم و صندلی مدیر مدرسه😂

بعضی وقتا میایی تو دفتر و تا میبینی نشستم رو صندلی میایی و با ایما و اشاره و ادای گریه در اوردن و.. میخوای ک از جام بلند شم و خودت بجام بشینی وقتی میزاریمت رو صندلی آنچنان ژست مدیریت میگیری ک جدی جدی باورمون میشه خانم مدیر واقعی شمایی😂 تکیه میدی ب صندلی و سرت رو کج میکنی بعدم میخوای ک با صندلی بچرخونیمت و همین دور خوردن ها خیلی خوشحالت میکنه تو این لحظه یک سال وچهار ماه سن شیرین داری عمررررم🥰🥰🥰 ...
26 مهر 1398

شهربازی تو فصل مدارس جنگی ب دل نمیزنه

ب قرار همیشه ک ماهی یکبار تا دو بار میریم شهربازی اینبارم رفتیم اما ب برکت مدرسه رفتن و تخلیه همه انرژی تون چندان ذوق و شوقی نشون ندادین و موقع برگشت خیلی منطقی س و بی گریه و زاری برا بیشتر موندن و بازی کردن سوار ماشین شدین 🤣😅 پارکم خییییلی خلوت بود ب حدی ک اولش فک کردیم وسایل بازی تعطیلن اما تقریبا انگشت شمار بودن بچه ها ...
15 مهر 1398

مثلا فردا امتحان دارن🤣

مثلا امیررضا امتحان داره و داره میخونه مهرانا هم ک اینروزا افتاده رو دور تقلید از داداشی و اونم کتاب ورداشته و داره میخونه😂😅 تو خونه و مدرسه یهو امررضا رو جو میگیره و میاد میگه چخبرتونه اروم تر !من فردا امتحان دارم😅😂 و اکثر مواقع امتحان مطالعات اجتماعی داره😅😂🤣 مهرانا هم تا میبینه داداشی کتاب ب دست گرفته اونم یه کتاب برمیداره و میگه هیسسسس و میره سرشو میکنه تو کتاب😂😂 بچه فرهنگی ک میگن همینااااان🤣🤩😂 ...
13 مهر 1398

چایی امام حسین بعد از مدرسه

سال گذشته برا اربعین و زایرین کربلا مسیر شادگان ب سربندر (جاده قدمگاه)موکب گذاشته بودن و چایی و.. میدادن و ما اکثر مواقع برا خوردن چایی و دراصل بخاطر امیررضا نگه میداشتیم اونقد امیررضا خوشش،میاومد و تو ذهنش مونده بود تا ماه ها همش میگفت پس چایی امام حسین کو؟؟ امسالم روبروی شرکت فولاد موکب زدن و موقع برگشت از مدرسه به امیررضا ک حسابی خوابش میاومد و میترسیدیم بخوابه و بیدار شه و خواب شبش بهم بریزه قول دادیم اگه تو ماش تو ماشین نخوابه بریم چایی امام حسین رو بخوریم کل مسیر خووووشحال بود وقتی رسیدیم موکب از شدت ذوق و شوقت با صدای مداحی فقط بالا و پایین میپریدی😅😂 تو موکب همه جور خوراکی بود اما چون مال زوار امام حسی...
12 مهر 1398

کشاورز نمونه😅😂

داری با بیلچه خودت ب بچه ها کمک میکنی ک مدرسه رو شخم بزنید و سبزی بکارین جدیدا وقتی میخوای کاری کنی میگی ماما بم بگو امیررضا بیا کمک...نی نیومدی بازی کنی هااا 😂😂😂 منم هر بار بهت سر میزدم همینو میگفتم و حس میکردی خیلی حضورت مهمه و کاری و کللللی ذوق میکردی😅🤩 فدای گلپسرم ک پا ب پای دانش اموزا همه جور فعالیت میکنی😅 ...
11 مهر 1398

باز امد بوی ماه مدرسه

من برعکس اکثر مادرای شاغل و همه خاله ها برای مهرماه و شروع فصل مدارس و رفتن سر کار لحظه شماری میکنم چون ن تنها مشکل دوری از شما رو ندارم ک مدرسه برا شما حکم یه مهدکودک خصوصی و یا حتی بهترین جا برای تفریح و سرگرمی و شادی تون باشه و ۹۰ درصد انرژی رو ازتون میگیره و از همه مهم تر اینکه حضور مامان کنارتون محفوظه و استرس جدایی از مامان رو ندارین شبی ک قرار بود بریم مدرسه امیررضا اینقققد خوشحال بود ک با وعده زوو بخواب ک فردا زود بریم مدرسه بخواب رفت و فردا ساعت شش صبح بیدار شد و اولین جمله ای ک گفت این بود ک یلا مامان بریم مدرسه دیگه یعنی اینقد ذوق و شوق داره😅 مهرانا هم ک بی خبر از همه جا و تابع جمع😅😂 اما همینکه رسید مدر...
11 مهر 1398