امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

من و وروجک هام

اینه پاک کردن با بستنی😙😙😙

مثلا داری کمکم میکنی و خونه تمیز میکنی این لحظات فیلمش هم هست و تو فیلم میگی ک خاله فاطمه میخواد بیاد و تک تک اعضای خانواده ش رو نام میبری و میگی ک اگه اومدن براشون خرما و شربت وقند میزاری😉😀 اخه شب قبلش خونمون بودن و وسایل پذیرایی اینها رو یادته😂😂 ...
17 فروردين 1398

نقاشی لبخند تو..😙😙😙😙😙😙

برای رفتن به خونه خاله لیلا اماده شدی و مدام میگفتی بیا ازم عکس بگیر بفرس برا آلا😁 وقتایی ک میخوایم بریم جایی مخصوصا خونه خاله ها خییییلی خوشحالی ومیگی مامان خوشتیپم کن ولباس میاری ک تنت کنم برا رامشیرم بین محیا و صفا همیشه رقابته ک خونه کی بیشتر بمونیم و با کی بیشتر بازی میکنی و... خونه هر دو خاله عالللیه و کیف میکنی اما خونه لیلا چون بزرگتره و الا کمک دسته برا مهرانا قطعا برا مدت طولانی راحت ترم😙😙 خونه هر خاله ای ک میریم اولین سوالی ک میپرسن اینکه خاله شب میخوابی خونمون‌‌‌. و ملاک خوش گذرونی شب خوابیدن خونشونه😁😁 اونقددددد بهت خوش گذشت خونه خاله لیلا ک ظهر نخوابیدی و با این حال تا دوشب ...
17 فروردين 1398

کوهنوردی با خونه خاله لیلا

چهارده فروردین من و شما دو تا فسقلی ها رفتیم‌خونه خاله لیلا و بابایی رفت خونه پدریش ناهار رو بردیم کوه و چون هوا ابری و بارونی بود خییییلی لذت بخش بود و خوش گذشت امیررضا و احمدرضا برا روشن کردن اتیش و اماده کردن زغال حسساابی کمک دست عمو بودن ومیدیدن ک بقیه از روی زمین چوب جمع میکنن اوناهم هرچی سنگ بود رو زغالا پرت کردن اخر سرهم ک زغال اماده شد و عمو رفت ک سیخ ها رو بیاره دوتایی تو یه چشم بهم زدن کل زغال ها رو بهم ریختین و عمو مجبور شد دوباره کاری کنه..😄😁 امیررضا دوست داشت بره بالای کوه و ب جایی ک صفا ایستاده برسه و بخاطر همین یه تا یه قسمتو باهاش کوهنوردی کردم😙 خییییلی ب همگی خوش گذشت و حسابی بچه ها خسته...
17 فروردين 1398

دوازده بدر سال۹۸

  خونه هایی ک مامان های کارمند دارن بجای سیزده دوازده رو بدر میکنن تا چند روزه اخر تعطیلات بتونن ب امورات خونه و کار و بچه ها و.. برسن ماهم امسال رو با خونه خاله ندا و اخراش خاله فاطمه بدر کردیم از شب قبل قصد رامشیر بود اما صبح خونواده خاله ندا از ترس جاری شدن سیلاب وطغیان رودخونه و.. از رفتن منصرف شدن و تصمیم گرفته شد همین سربندر بمونیم اما باز دم در خونه رای ب رامشیر رفتن شد هرطوری بود رسیدیم رامشیر و رفتیم روستای نوشادی و ناهارو خوردیم اونننننقدددد بادو خاک بود ک مجبور شدیم بریم تو چادر بشینیم با تموم اینها خییییلی کیف داد و خیلی چسبید دم کباب کردن امیررضا تو دست و پا بود و مجبور شدم برا سرگرمی بب...
13 فروردين 1398

کنار تو همیشه عالیم😙😙😙

از رفتن ب پارک خییییلی لذت میبری مخصوصا اگه بچه ها در حال بازی باشن ولی اینبار تمااااااام نگاهت ب فواره توپارک بود و اونقد نگاهش کرد ک خوابت برد😄 ...
10 فروردين 1398

اولین زخمی شدن جیگر گوشه مامان😙😙

اولین زخمی شدن جیگر گوشه مامان از بالای تخت یهویی غلت خوردی وافتادی روی فرش اتاق خییلی گریه کردی..بیشتر ترسیده بودی امیررضا ک گریه ت رو دید بهت گفت زمین اوفت کرد؟؟؟میرم میزنمش و بدو بدو میرفت زمین رو میزد تاالان نه ماه و پنج روز سم داری ...
10 فروردين 1398

یه روز خوب با خوبترینا😙😙

یه روز خانواده خاله ندا اومدن و باهم رفتیم سربندر گردی فک میکردم بعد از گذشت یک هفته اگه مهرانا خاله ندا و خانواده رو ببینه غریبگی کنه اما با کمال تعجب دیدم ک شناختش و از دیدن خاله ندا اونقققققققد خوشحال بود ک خاله رو بوسید کل وقتی ک با خاله بودی همش میخندیدی و ارامش خاصی داشتی بقول مامان خاله ندا انگار ک مهرانا هم دلتنگ ما بود واقعا هم همینطوره..خوده من بعداز گذشت یک هفته خیییلی دلتنگشون شدم و دوست داشتم هرچ زودتر ببینمشون خوبی خونه خاله ندا اینکه چون خودشون تجربه بچه دارن چطور رفتار کردن با بچه ها رو بلدن و مهم تر از همه صبر و حوصله زیادی دارن و همیشه با مهربونی هاشون هردو وروجک منو تحمل میکنن😙😙 ب...
10 فروردين 1398

سفر به رامشیر با خانواده خاله کلثوم😎

با خونه خال کلثوم رفتیم رامشیر و از طبیعیت زیبا وسرسبزش لذت بردیم تو این سفر یکروز هم باز اب امیررضا و علی تویه جوی نرفت و بخاطر بادبزن کلی گریه زاری راه انداخت همش ناراحت بودم ک چرا یه بادبزن اضافه نیاوردم ک اینقد بچه م اذیت نشه🙂 امیررضا ک بشدددددت اذیت کرد و خیلللی بهونه گیر شده بود حس میکنم بچه جایی ک مدام بهش بگن نکن..نمیشه..دست نزن..و از کاری منعش کنن بیشتر لجباز میشه و بدخلقی میکنه اخه تو شرایط عادی امیررضا خیللی خوشروتره تا وقتی ک بریم پیش علی بخاطر همین ترجیح میدم همچنان حضورمو تا اطلاع ثانوی کمتر کنم و تا جایی ک میشه اونا بیاین خونه مون اخه خونه دیگه اختیار همه چیز دست خودمونه و گلپسرم ررراحته😙😙...
10 فروردين 1398