چهارده فروردین من و شما دو تا فسقلی ها رفتیمخونه خاله لیلا و بابایی رفت خونه پدریش ناهار رو بردیم کوه و چون هوا ابری و بارونی بود خییییلی لذت بخش بود و خوش گذشت امیررضا و احمدرضا برا روشن کردن اتیش و اماده کردن زغال حسساابی کمک دست عمو بودن ومیدیدن ک بقیه از روی زمین چوب جمع میکنن اوناهم هرچی سنگ بود رو زغالا پرت کردن اخر سرهم ک زغال اماده شد و عمو رفت ک سیخ ها رو بیاره دوتایی تو یه چشم بهم زدن کل زغال ها رو بهم ریختین و عمو مجبور شد دوباره کاری کنه..😄😁 امیررضا دوست داشت بره بالای کوه و ب جایی ک صفا ایستاده برسه و بخاطر همین یه تا یه قسمتو باهاش کوهنوردی کردم😙 خییییلی ب همگی خوش گذشت و حسابی بچه ها خسته...