امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

من و وروجک هام

داشتنت چ تقدیر قشنگی ست😙😙😙

شبش مهمون داشتیم و تا یک شب بیدار بودی و صبح هم کله سحر پاشدی و با صدات داداشی هم بیدار کردی و منم تا خوده ظهر یکریززززز باهاتوت بازی کردم و اونق خسته شدی ک تا پوشک کردم یهو خوابیدی😁 نفس مامانی دخترم خستگی هاتو ب جون میخرم.. ...
22 فروردين 1398

سومین مروارید مهرانا خانوم ما جوونه زد😙😙

سومین دندونت هم در حال رشد کردنه...سمت راست دهن و لثه ی بالا دندون بعدی هم کنار سومی در حال رشده با مرواریدهای قشنگت خیلی ناز شدی و وقتی ک میخندی خییییلی بانمکی من ک ب همش ب شوخی میگم نخنننند پیرزن😁😁دایی منصورم هروقت تو رو میبینه میگه پیرزن دندونات کوووو 😁😂😀 ...
22 فروردين 1398

کش مو و مهرانا😁

بازیت اینکه موهای بچه ها یا گیره سرهاشونو بکشس اینجا تو ماشین خاله لیلا هستی و داری کش موی صفا رو میکشی بعد از مدتهااااااااا یعنی دو سه سال دارم میزارم موهام بلند شن و الان کمی میشه بستشون اما تا میایی بغلم دستتو میبری پشت سرم و میخوای ک کش مو رو در بیاری گاهی ک مقعنه و روسری بسر دارم وضع بحرانی تر میشه و میخوای بخاطرکش مو مامانو کشف حجاب کنی😁😁😁 جوووونم فدای شیرن کاری هات تا این لحظه نه ماه و پانزده روز سن داری..عمرت طولانی و پر برکت عشق مامان😙 ...
19 فروردين 1398

خاله ندای مهربون و دوست داشتنی😙😙

بعد ا تعطیلان عیدنوروز وقتی ب مدرسه رفتیم از دیدن خاله ندا و اتاقتون و.. خییییییلی خوشحال بودی و تا حدی ک خاله رو میبوسیدی و حاضر نبودی از بغلش بیایی و اوننننقد دلتنگش بودی و کنارش ارامش داشتی ک رو شونه های خاله خوابت برد بقول خالع فاطمه خدا خیلی دوستمون داره ک یه همین خاله ندای مهربونی رو تو مسیر زندگی مون گذاشت 😙😙😙😙😙😙 ن فقط تو ک من و داداشی هم ب خاله و خانوادش عادت کردیم و یکروزک همو نبینیم روز دوم دلتنگ میشیم و باید ب هم سر بزنیم برا خاله صدا در میاری و وقتی ک خاله تو بازی باهات خداحافظی میکنه دستتو تکون میدی😁😁😙😙😙 گاهی برا بازی خاله میره یه گوشه قایم میشه و تو نگران از رفتنش میگردی دنبالش و خاله رو ک ببینی خنده ب لبت م...
19 فروردين 1398

من ب قربان نگاهت😙😙😙😙

خیلی خوب چهار دست وپا میری اما هنوز نمیتونی ب طور کامل بشینی و زود کج میشی البته میتونی روی دو زانو و حالت سجده بشینی عاشق در و باز و بسته کردن اونی و هر دری ک ببینی میری سمتش و باهاش مشغول میشی کشوها هم از دستت در امان نیستن و تا جایی ک شد یا چسب زدیم یا دسته دراوردیم ک نتونی باز و بسته کنی و خدایی نکرده دستای ناز و کوچیکت اسیب ببینه این حالت نشستنت منو یاده خونه خاله ناهید میندازه..روزی ک رفتیم خونشون و این حالت نشستی خییییلی براشون خنده دار بود و دایی حمدالله میگفت دخترمون قلدری میشینه..مگه چقققد وزن داری ک رو دستت تکیه میدی😁😁😁 مهرانای مامان عزیزکم..هر روز بیشتر و بیشتر عاشقت ترت میشم نمیخوام و نمیزارم ک هیچی و...
17 فروردين 1398