امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

من و وروجک هام

مهرانا دختر پرمهرو محبت مامان شش ماهگی مبارک😚😚

مهرانا جونی😙 نفس مامانی😙 ۶ ماهگی رو تموم کردی و رفتی تو هفت😙 انشالله جشن ۷۰ سالگیت رو بگیرم مونس من😙😙 ۶ ماهگی ت تموم شد و رفتی تو هفت اما چون خیلی ریز جثه و لاغری همچنان لباس های سایز یک ک مخصوص یک تا سه ماهه س رو تن میکنی و هموناهم برات یکم بزرگن و باید استین و پاچه شلوار تا کنم😉 برعکس داداشی تاحالا هیچ میل و علاقه ای ب غذا نشون ندادی و هرچی بهت میدم رو پس میزنی حتی حریر بادوم و منم در کنار شیر مادر برای کمکی بجای شیرخشک ک نمیخوری روزی سه یا چهار وعده شیر گاو و سرلاک میدم و خیلی دوست داری😙نوش جونت شیرین عسلم همچنان از جمع و شلوغی خوشت نمیاد و غریبگی میکنی و گریه😦البته قضیه تا اینجا ختم نمیشه و حال گیری تر اینکه تو خو...
3 دی 1397

آرام بخواب دخترکم😙

خواب را به چشم هایت دعوت میکنم بخواب کودک ِ دلنشین ِ دلبر ِ من سار ها چه کوک میخوانند ! برای بهانه های خواب ِ تو چشم هایت چه دلبرانه است ! ناز کنار ِ ناز ِ تو هیچ است ... دستهایت بوی روزهای عشق ِ مرا میدهد. چشم هایت تمام ِ فصل های عاشقیست... تو عشقی ؟ یا عشق تو ؟ چه عاشقانه میشود نگاه هایمان وقتی به هم میرسند ... ...
3 دی 1397

حرف هایی از جنس مادرانه💕💕

بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را ! زود بزرگ نشو فرزندم قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام . آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر. آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. آن سوی سن و سال خبری نیست . کودکی کن ، از ته دل بخند به اداهای ما که برای خنداندنت دلقک میشوی...
3 دی 1397

بازم مهرانا و خاله ندای مهربون😙

هوا اینروزا خیلی سرده تا قبل از این تو هاله خونه ی مدرسه میخوابیدی اما از شدت سرما بخاری برقی و همه وسایلتو جا بجا کردیم تو اتاق خونه و در رو میبندیم و جات حسابی گرم و نرم شده ممنون خاله ندای مهربون ک اینقد هوای گلدخترمو داری😙😙عجیب نیست اینقد مهرانادوستت داره و جز معدود ادم هایی هستی ک تو بغلت گریه نمیکنه😙😙 ...
3 دی 1397

نفس مامان پای لب تاپ😙

از دست کنجکاویی هات جرات روشن کردن لب تاپ و انجام کارهای مدرسه رو نداریم و منتظر میشیم وقتی خوابی مشغولش میشیم اینجا سر صبحه ویهویی بیدار شدی و ما فرصت پنهون کردنشو پیدا نکردیم😃 مهندس کامپیوتر خونه ما بالشتش رو عشقه😂😂😂😂😂 ...
3 دی 1397

ما سه نفر تو مسیر رفتن ب مدرسه😎😎😎

بعد از رفتن مامان جون چون میدیدی مرتب قران میخونم برا خودت یه قران تو ماشین گذاشتی و گاهگاهی میشینی و میخونی.فک میکنی هر کتاب جلدصحافی شده ای قرآنه و برا خوندن میگی:رجیییم و ب زبون خودت با صوت میخونی و یهویی وسط خوندن خسته ت میشه و میگی خوب!بابا آهنگ شاد بزار😊ملانصرالدینی براخودت😂😂😂 ...
3 دی 1397

لباس های وروجک ها

هفته ای دوبار اینقد لباس برا لکه گیری و انداختن توی ماشین تو صف انتظارن😁 ب شخصه خیلللی حساسم ب تمیزی لباس و مرتب بودن ظاهرتون و هروقت یه لک کوچیک رو لباساتون بیفته یا خیس بشه فوری عوض میکنم😙 خاله لیلا میگه ک من خییییلی لباس براتون میخرم و تاحدی زیاده روی میکنم اما نمیدونه ک من عااشششق لباسای بچه گونه و بچه های تر و تمیزم 😁😘😘😘😘😘 مدامم عطر کودک میگیرم و هروقت لباس عوض میکنم یکم ب یقه لباس از پشت و کمی پشت گوش و ب موهاتون میزنم و همیشه خوش بو هستین مهرانا خانم ما روزی تقریبا ۵ دست لباس عوض میکنه و امیررضا تقریبا سه تا مهرانا گلی *۱.صبح وقتی از خواب پا باشه۲.تو مدرسه زنگ اخر۳.ظهریاعصر۴.شب۵.قبل از خواب امیررضا ...
3 دی 1397

جایزه امیررضا😂

ب هر دانش اموزی هر جایزه ای ک میدم باید یه دونه هم برا تو کنار بزارم چون لحظه دادن کادو میایی و میگی شما(یعنی خودت)..آقا...😉چ خودتو تحویل میگیری 😂😋 قرار شد هر دانش اموزی ک ۵ کارت ممتاز یا تلاشگر بگیره بهش جایزه ای در حدود دو هزار تومن بدم و این بار براشون تل گرفتم تا جایزه ها رو دست دیدی بدوبدو اومدی و شما و اقا میگفتی و جایزه میخواستی😙😙خنده هات بخاطر تشویق دانش اموزا و خوشحالی اوناس 😉😘😘 ...
2 دی 1397

شب یلدا سال ۱۳۹۷

اولین شب یلدای مهرانا خانوم و سومین شب یلدا آقاامیررضا بود و ازهمه بدتر اینکه اولین سال بدون مامانم بود..خییییلی سخت بودمخصوصا اینکه تموم عکسای شب یلدا پارسال تو گوشیم بود و تموم خاطرات رو مرور میکردم..اگه میدونستم اخرین شب یلدای با مامان هست تا صبح ب پابوسیش احیا میکردم💔💔💔💔 بخاطر همین اصلا نمیتونستم خودمو راضی کنم ک برم رامشیر و دورهم جمع شیم و تصور رفتن و ندیدن ماما ناخوداگاه بغضمو میشکوند..و ترجیح دادم خونه خودمون باشم وتنها به عکس از بچه ها و یادگاری اکتفا کنم شب خاله کلثوم(دوست و آجی مامان صدیقه)تماس گرفت و گفت بیا خونمون دورهم باشیم و.. منم چون باهاش خیلی راحتم ب شرط اماده بودن بچه ها و سرح...
1 دی 1397