امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

من و وروجک هام

اولین خودکفایی مهرانا در غلت خوردن و رفتن روی شکم😁

برای اولن بار تو سن شش ماه و دو روز تونستی ب تنهایی غلت بخوری و روی شکمت چند ثانیه ای بمونی😙😙 نفسسسسسس منی تو دخترم کم کم داره حرکات و رشدت و بزرگ شدنت خیلی ب چشم میاد و مشخصه و از حالت نوزادی فاصله میگیری😙😙 اینروز ها همش میگم یعنی میشه حرف بزنه و صداشو بشنوم؟بعد تن صداش چ طوریه؟حرف زدنش مثل کیه وهزارتا فکر شیرین دیگه😙😙 اینروزاحرف زدن هات و اغو اغو کردنات ب نسبت گذشته خییلی زیاد شده و حسابی شیرین زبون شدی و مامان رو عاشق خودت کردی😙😙 با داداشی خیییییلی بیشتر حرف میزنی و اونو از بقیه تمیز میدی😙 حسسسسسابی مامانی شدی و تو خونه بدون من یه لحظه هم اروم نمیشی ...
7 دی 1397

اولین بازی خواهر برادری😙😙

اخر هفته برا هم یعنی روز استراحت و گردش و تفریح اما برای ما نی نی دارها ک ممنوع الخروج تو طبیعیم ب معنی خونه تکونی و گردگیری و رسیدن ب کارهای عقب مونده طول هفته س میخواستم مهراناروبنشونم تو روروک ک ب کارهام برسم ک یهو صاحب ملک جناب آقا پیداش شد😅منم اینسری بجای اینکه مهرانا رو از روروک در بیارم گفتم امیررضا یه بازی جدید اینکه اجی میشینه و شما باید اونو تو خونه دور بزنی و اونم خوووشحال و مشغول بازی شد هرچند من تمام وقت کنارشون بودم ک یوقت تلفات ندن😅😚 امیررضا دو سال و چهار ماه و مهرانا شش ماه و دو روزه😙😙 ...
6 دی 1397

شب زنده دار کوچیک مامان 😙😙

ساعت ۱۱شب خوابیدی و یک پاشدی و تا ۵صبح خنده و اغو اغو کردنت ب راه بود اولش سعی کردم بیدارباش نزنم و خودمو ب خواب زدم ک توهم بخوابی اما مدام نگاهم میکردی و ب زبون خودت صدام میزدی منم ک زوووود تسلیم نگاه پرمهرومحبت و صدای دلنشینت میشم و بازم تموم خستگی رو کنار گذاشتم و نشستم تاپنج صبح باهات بازی کردم و هردومو سیر خنده شدیم و کلی عشق کردیم باهم😙😙😙😙 دیگه اخراش چشمات بزور باز میشد اما اونقد ک دونفره بهمون خوش گذشته بود بازم میخندیدی و حاضر نبودی بخوابی😂 ...
6 دی 1397

تو خودت خاص ترین نقطه حساس منی

مهرانا گلی..دختر پر مهر ومحبت مامانی..نازنین من..قربون نگاه معصوم وپاکت بشم😙امروز متوجه شدم بیشتر از اون چیزی ک فکر میکردم دوستت دارم وبرام عزیزی😙متوجه شدم بیشتر از اونی ک فکر میکردم برام مهمی و بهت وابسته و دل بسته شدم و هیچی از خدا نمیخوام ب جز سلامتی و تن سالمت😙😙 امروز تو مدرسه کار عقب مونده داشتم ک باید امروز تموم میکردم و کمی کار بانکی و.. به همین خاطر از ساعت ده و نیم رفتیم مدرسه و شما پیش خاله ندا موندی و وقتی دیدمت خاله گفتن ک ظاهرا یکم پای راستت رو کج میزاری و نکنه مشکلی هست وگفتن ک بفکر باشم اون لحظه ک خاله اینوگفت نگاه ب پات کردم و دیدم اره تا حدی پای راستت رو کمی کج میزاری🙁اون لحظه با اینکه اصلا ب روی خودم نیاوردم...
6 دی 1397

یک روز اداری با امیررضای دو سال و چهار ماهه ما😙😙

امروز برای برداشت از حساب مدرسه لازم بود برم اداره اموزش وپرورش و من و شما و بابایی باهم رفتیم ومهرانا رو تو مدرسه پیش خاله ندا گذاشتیم کنار اداره مون یه مجسمه پرنده س و تا دیدی بهم گفتی مامان عکس و رفتی پیشش و خواستی ک ازت عکس بگیرم😁چ خودتو تحویل میگیری آقا امیررضا😁😙😙 تو سالن اداره یکجا بند نمیشدی وهمه اتاق روسر میزدی و سلام میکردی😉 یه ویژگی خیییلی خوبی ک‌ داری اینکه تو جمع و مکان اجتماعی شلوغ و جدید اصلللللا خجالت نمیکشی و اعتماد بنفس زیادی داری😙افررررین ب این شخصیت دوست داشتنی و محبوب😙😙😙 بعد از اداره رفتیم بانک و اونجا وایلا کردی😂 و همه صندلی چرخ دارها ک مشتری بر اونها میشینن رو امتحان کردی ومینشستی ومیخواستی ک ...
4 دی 1397

باز

تومسیر رفتن ب مدرسه بودیم ویهو داداشی هوای بغل کردن خواهرشو کرد واصرررار منم چون میدونستم خطری برا هیچ کدوم نداره با کنترل خودم گذاشتم همو بغل کنن مهراناگلی هم غافل از نقشه شوم داداشی میخندید و خوشحال بود😂😙 داداشی خواهرشو واقعا دوست داره و بعداز بیدار شدن یا رفتن و برگشتن ب خونه اولین نفرسراغ اجی رو میگیره و تا نبینه خیالش راحت نمیشه اما گاهی در حین محبت کردن شیطنتش گل میکنه و این وسط یه نیشگونکی میگیره و ماهم مثلا متوجه نمیشم😂😂😂😂 دنیاتون خیییییلی شیرینه همش دعا میکنم این مهر و محبت همیشگی باشه و هرروزک بزرگترمیشین علاقتون بهم هم بیشتر و بیشتر بشه😙😙 ...
4 دی 1397