امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مهرانامهرانا، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

من و وروجک هام

اولین تنهایی نشستن های مهرانا گلی با تکیه گاه😙😙😙

کم کم دیگه میتونی برای چند ثانیه ای ب تنهایی بشینی اما بازم نیاز به تکیه گاه داری ک بتونی خودتو نگه داری زمان نشستن هر بچه ای ک میشه مخصوصا روی ماه خودت یاد بی بی جون میافتم اخه همیشه مخالف زود نشوندن بچه بود و هر زمانی بچه برای بارهای اول مینشست میگفت نشونش ماما..هنوز زوده..کمرش درد میگیره..😌😌ماما..عزیزم..قربون صدای نازت برم فقط خدا میدونه چقققققد دلتنگ صداتم...ارزو دارم یکبار دیگه دوباره صداتو بشنوم تا دوباره روحم زنده بشه😔😔😔 مهرانا خانم ما الان شش ماه و دوازده روزشه ...
15 دی 1397

هم اکنون چهره ای متفاوت از مهراناخانوم😉😂😂

وقتی آخر هفته خونه ایم و مامان خونه ک منم اسباب راحتی و اسایش همه اعضای خانواده رو فراهم میکنم 😚 اسایش همه یعنی حتی مهرانا خانم و امیررضا هم راحتن هربازی وتفریحی و کثیفی و نامرتبی ک ب سلامتشون ضرر نرسونه داشته باشن اینجا امیررضا ب آجی خودش ویفر کاکایویی تعارف کرد و مهرانا هم حساااابی استقبال کرد😙 اومدم به گلدخترم غذا بدم ک امیررضا سر رسید و اصررررراررررر ک آقا به آجی غذا بده و منم بخاطر حفظ روابط خواهر برادری قبول کردم و امیررضا قاشق غذا رو هرجای صورت میزاشت بجز دهن😁😁😁 موقع غذا دادن برادری ب خواهری خودمم قاشق رو همراه برادری میگیرم ک کنترل قدرت و پرتاب و فشار و... رو داشته باشم 😉😉😉😉 خلاصه این چنین بود ک دخ...
15 دی 1397

کله سحر داداشی میاد سر وقت آجی😉😙

وقتی یواشکی میایی اول صبح قنداق آجی رو باز میکنی و دستاشو میاری بیرون و تا صدای قدم هامو میشنوی خودتو بخواب میزنی😂 حالا خودتو بخواب زدی و کار خودت نیست چرا اینقد خنده هات شیطونی؟؟؟!!!!😅😅😉😉😚😚😚 مهرانت هم کم از ازاد شدن دستاش و اومدن داداشی خوشحال نیست و حسسسسابی ذوق کرده😊 ...
15 دی 1397

😙

اولین باریه ک‌ اینهمه سیر یکجا میدیدی ( حدود ۱۱ کیلو) و چون اخر هفته بود اجازه داشتی با تموم اونها بازی کنی و خیییییییییلی ذوق کردی😊😙😙😙 ...
11 دی 1397

اولین مراجعه مهرانا به شبکه بهداشت😙

امروز یعنی تو سن شش ماه و هفت روزگی من و خاله ندا بردیمت خونه بهداشت کنار مدرسه مون و وزن وقدت رو گرفتیم 😙 کلی تحویلت گرفتن و به عنوان یه مراجعه کننده خاص حسابی هواتو داشتن اخه برادر خاله ندا اونجا کار میکنن و کلی با دیدنت خوشحال شدن و گفتن ‌ک چهرت شبیهههه داداشی هست وهر دو شبیه مامانی😙😙 وزنت تو این سن شش کیلو و ۶۵۰ بود قد هم ۶۷ خدارو شکر همه چی عاااالی بود😙😙مامان قربون قد و بالات😙😙😙😙 ...
11 دی 1397

مهرانا جونم تنت نیازمند ناز طبیبان مباد

امروز بعداز مدتها کمی خیالم اسوده شد از اون روزی ک خاله ندای مهربون گفتن ک‌پای راستت کمی تمایل ب بیرون داره خییییلی ذهنم درگیر شد و مدام چکت میکردم و تا اینکه شنبه رفتیم متخصص اطفال و وقتی ک معاینه شدی گفت بهتره بری ارتوپد و اگه مشکل از لگن نباشه ک طوری نیست و..وزنتم ک چک کرد تو شش ماه و چهار روزگی ۶ کیلو و ششصد بودی و گفت ک خییییلی کمه و بایدازمایش خون بدی ممکنه کم خون باشی منم مثل همیشه خودمو نگه داشتم و همینکه سوار ماشین شدم تا نگات میکردم میزدم زیر گریه وعذاب وجدان ک نکنه در حقت کم کاری کردم و هزار فکر دیگه مثل همیشه به خاله فاطمه ت زنگ زدم و جریانو گفتم و خاله هم مثل همیشه با حرفاش تا حدی ارومم کرد😙 ولی بازم مدام توفکرت...
11 دی 1397

روروک سواری دونفره😚😚

اوایل نمیزاشتی آجی تو روروک بشینه و ابتکار خودم این بود ک بگم اجی بشینه و آقا دورش بزنه ک خداروشکر خیییییلی خوشت اومد😚 چند روزی هست ک میخوایی علاوه بر اجی تو هم بشینی و من هردوتون رو تو خونه بچرخونم حدود یک ساعتی سه نفره غرق بازی بودیم تا اینکه خسته شدین و.. و شب ک شد از شدت بازی و چرخوندن دست راستم بشددددت درد گرفت ب حدی ک نمیتونستم تکون بدم و بهش رزماری زدم و بازم بی اثر بود و مجبور شدم برا خواب مسکن بخورم😓 این روزها هردوتون خیییییلی بهونه منو میگیرید وهردوتون فقطططط منو میخواین و همینکه بابا نزدیکتون بشه جیغتون میره هوا😄البته بابایی هم خیلی حال و حوصله دنیای بچه ها رو نداره و مثل مامانی براتون وقت و انرژی نمیزاره و...
10 دی 1397